ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

قـــــــــرار

نـازنیــنا،درجــوانـی،باتــوقـــراری داشــــــتم

بایـدعـالم میگــذاشتـم،تاسپس نـــگاری داشــتم


همـدمم بودمطرب ونی،نوشانوشم پیـالـه ی مـی

امروزم خوش بـودیاکه دی،عجب روزگاری داشتم !


هـرروزم قدر سـالی بود،غصـه امرمحــالی بود

دنیای بـی زوالـی بود، وه که چـه بهاری داشــتم


یادم آیـدراهــی شدم،آنـجاکـه توخواهی شدم

سرگشته ی "ماه"ی شدم،بس که بیقراری داشتم


دل آزاری معنا نداشت، علاقه انتهـا  نداشـت

چون خودماندن چرانداشت، وه چه اختیاری داشتم!


همدلی پیدا شده بود، خوشبختی معنا شده بود

دنیایم رویا شده بود، دگر چه انتظاری داشتم ؟


هرآنچه خداداده بود، قسمت مانهاده بود

رضایت ازدلداده بود،نه اینکه ایثاری داشتم


گفته شده نیست روزگار، همواره بروفق مراد

آآه ، که باآن کوچ غریب ،چه شبهای زاری داشتم


تو که شوق بودن داشتی، تنهایم چرا گذاشتی؟

یارب دردلم چه کاشتی؟ مگرمن انکاری داشتم؟


اکنون این منم دلخسته، خاک غم برروی نشسته

آید آن روزکز غم رسته ، بازگویم که یاری داشتم!؟





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.