-
سفری دیـــگر!
1397/05/09 03:49
سرگشته و حیران از نرده های سفید آفتاب میگذرم و برای تنهایی گروه کبوتران نابالغ، ده سال پیرتر میشوم کسی کو؟ که بگوید: تا شکستن بالهای پرنده، چند تابوت سفید با گلهای سرخ، کفایت میکند؟ گاه آنچه از انتظار بجای میماند، هدر است وُ گاهی هم هلاک! و هلاکت حاصل حوصله ی حاضران زورمنداست من امّا، همراه باد آشفته که از دیار مرگ...
-
هوای ناشسته!
1397/05/09 03:47
دردا و حسرتا ! همنشین! هوا ناشسته است، دیگر چه جای نشستن؟ بگذار، گام به گام، منزل به منزل برویم ... موٌمنانه برویم ... تا سرزمین سبوح سحرگاهان، تا ساحل سرودهای سبکبار بیداران با تو هستم! درین شب آکنده از سکوت و سیاهی صرف از من مخواه غزلی بسرایم وقتی که شلیک مکرّر ضجه های دلآزار از پس ناله های نحیف ناامیدی از هر سوی...
-
باز هم من هستم و ...
1395/11/09 04:56
باز هم، من هستم و رگبار پی در پی درد باز هم، من هستم و باران رنجی دوره گرد باز هم دیوانگی، از حجم خواهش های دل باز هم دلمردگی، ازدست عشقی سرد سرد دیگر از بن بست فکر و عقل آدم خسته ام آخرابلیس ازچه رو، سرپیش خالق خم نکرد؟ آمدیم تا شاید از، تبعید گیریم عبرتی ! امّا آدم، بُرد از خاطر، که باید بازگرد ! سالها رفت از کف ما،...
-
بلای آسمانی!
1395/10/25 04:46
-
سرقت زنجیره ای ( جاذب نیکو )
1395/10/21 05:58
بسکه به خود آمده ام دیده ام ، کودکی ام یکسـره دزدیده شـد جغجغه ام ، رو رو و گهواره ام ، گم شده بـا فرفره دزدیده شـد مادر زیبـای اهـورایی ام ، در بغلـش بسـتر نیلـوفـری روحِ نوازشگر او در شبی ، با اجـل از پنجـره دزدیده شـد تازه که خـود باوری آموختم ، چشـم به چشمان پـدر دوختـم خاطره ای مانده از او در دلم ، تا که همین...
-
خسته از روزگار
1395/10/08 03:45
نمیدانی چقدر از این روزگار خسته ام و از سرچشمه های خشک انتظار خسته ام من از دروازه های باز ابتذال انبوه هم از شبهای شرانگیز نابکار خسته ام خمیده بالای سرو و شکسته قامت قوم ز کولاک زمستان و جفای یار خسته ام صداقت گم شد و رونق گرفته بازار ریا در آیینه ی قسط و جور از غبار خسته ام اگر روزی صدای خنده می آمد به گوش ما امروز...
-
مهاجر
1395/09/02 02:20
درین غربت غریب آن سیاهپوش که هر روز غروب اندک اندک غرق دریای خون آلود شفق آخرالامر،سایه ی سیاه شب میشود هم وطنی است که در پی فلقی محال روزی ناگهان افتاد درین غربت غریب پ-ن اتفاق این گردون حاصل تماشای هم تباری سیاهپوش در یکی از کشورهای همسایه بود که هر روز موقع غروب به بالای برجی بلند میرفت تا غروب آفتاب را بنگرد، اما...
-
قهر موقت »ترانه»
1395/09/02 01:58
دنبال یک بهونه ام، واسه دوباره دیدنت واسه یه لبخند توو، امید به راضی کردنت هرچه را کم گذاشته ام،ازخاطر تو میبرم زمین دیگه جای تو نیس،میزارمت روی سرم نمیدونی چه تنگ شده،دلم واسه زرنگیهات برای دست انداختن و صفای آن سادگیهات «تکرار» از بعد رفتنت گلم، دوس ندارم برم خونه نگاه به هرچه میکنم، ازم میگیره بهونه انگار خونه و...
-
از لحظه تا روز
1395/07/08 19:29
اضطراری بهت آور، زیرِ باران ریزِ نور، پلک زدنی آنی و تسلیمِ نگاهی ... به ارتفاعِ دورترین ستاره ها ... سپس، از لحظه تا روز، هنگامهِٔ هجمهِٔ حیرتی بود که زآن پس مرا تا کرانه هایِ زیستنی، گاه شورانگیز و گاهی لبریزِ تردیدهایِ وهم انگیز به قصدِ رؤیتِ رخسارِ باوریِ گمشده به پیش میبُرد... میانهِٔ راهِ رفتن بود، جایی که زمین...
-
خوابهای ایستاده!
1395/07/08 10:10
بگو! کجا گم کرده ام حقیقت را ؟ که میباید بر دراز دستانِ شبِ دیوار و دغدغه هزار هزار صدفِ پوشیده و الماسِ خط خورده در بزکهایِ چرکین و بزمهایِ ابتذال را تا مزارِ ناشناختهِٔ خوابهایِ ایستاده به اجباری ناگزیر، تشییع کنم!؟ حقیقت را بگو کجا فرو گذاشته ام؟ یا نه، کدامین بادِ بی ریشه نخوت آسا بر شاخ و برگهایِ عاصی و سربه...
-
تقدیم به هنرمند خوب کشورمان، ...
1395/07/06 21:25
سِحرِ آوازش مگر تا کجا بُرْد بی خبر از من،مرا تا خدا برد گوئیا خنیاگری در کنهِ اوست او که قومی را به گذشته ها برد خیلٍ طرفدارانِ عاشقش را بی مهابا تا لبِ اقتدا برد بارها رؤیت شده در واحه ای غریبه ای را سویِ آشنا برد نامِ وی از سویِ دوستانش بحق استاد بی بدیلش جابجا برد بگذار بگویم که او در همه عمر لحظه ای آرام نشد و...
-
بغض هزاره ی غفلت
1395/03/10 11:32
ای در گلوی قبیله ی غافل مانده بغض هزاره ی غفلت! نای برآمدنت اگر نیست نوای فرو رفتنت که هست؟ رها کن! رها کن! حلقوم این قوم عقوبت شده ی حقارت کشیده را ما ساکنان کویر فریاد ما از تبار سکوت و فاصله ما خارقان عادت عشق و جنونیم! آنان که خون عشق را چون انار ترک خورده قطره قطره از میان پنجه های خویش بر زمین نابارور ریختند تا...
-
جدائی یا رهائی! (ترانه)
1395/02/06 11:15
تو رفتی اما بعد از تو، هنوزم گیج و مبهوتم برو توجیه نکن کارت، که مث کوه باروتم تو این دل صاحب مردم، چقد حرفا تلمباره! گفتنشون حالا دیگه، بگو چه ارزشی داره؟ دو سالی بود میدونستم، هوای زندگیم سرده موندن تو آخرین ایستگاه، کابوسی از غم و درده حقیقتن با رفتارت، به عشقمون تو بد کردی به جای گفتن احساس، فضارو سردسردکردی چقد...
-
بهشت نان و باور
1395/01/23 01:47
شاید این حس غریب و حال کرخ به تردیدم افکنده باشد که چرا دراین قبرستان شرقی شلوغ هیچ صورت آشنایی نیست؟ و ازاین همه کالبد آرمیده بر تختهای تسلیم یکی را یارای شنیدن سکوت!؟ گوئی در معبر گردباد نسیان نهاده ایم برنتافتن محدودیت خدا را و پشت پا زدن بر آن لذتهای اغواگر شاید چون هنوز رنج و اندوه را نمیدانستیم! و تقسیم نور و...
-
یواشکی بگو (جاذب نیکو)
1394/11/27 02:47
خاتون مـن ، اِشـاره را ، یواشـکی بگو اَسـرارِ قلبِ پـاره ، را ، یواشـکی بگـو فـریاد می کشـم ، که عزیـزی بـرای مـن امّـا تـو این ، شـراره را ، یواشـکی بگو من در تماسِ عشـقِ تـو پیـدا شـدم ، ولی گم کرده ام شـماره را ، یواشـکی بگـو عاشـق شـدم ، بدونِ تـو ، خـوابم نمـی برد رویـا بپـوش و چـاره را ، یواشـکی بگـو دسـتی ببر،...
-
روزگار عبث!
1394/11/21 03:25
روزان سنگین پای و شبان پای بر جای و نفس هائی مانده در تنگنای! روزی اگر به سالی گذرد وصف ساده ی روزگار من و توست ! روزگاری که نفس، آه است و آه، فرجام نفس ! هیهات! هیهات!، مرکب روزانی چنین از نفس افتاده، لهیده جان و پوسیده تن کجا تواند کشد، بر تکیده دوش خویش صلیب سیاه سرنوشت مردمانی که سالهاست، دوری از آفتاب به کنج دنج...
-
آینه ها
1394/11/01 15:53
از زمانی که من و این شهر غریب، خالی از تو شدیم! تا همین حالا، هفت سال آزگار است که چشم به روی هیچ آینه ای، باز نکرده ام! ************* امروز هم آینه به آینه، دنبال تو میگشتم!، اما در دل پاک آینه ها جزتصویر شکسته ی مرد بیچاره ای که انگار،اندوه جهان همه چون برف بر سر او باریده بود، نشانی از تو و هیچکس ندیدم!...
-
فرصت نگاه
1394/09/03 07:12
نه، ... نیست دیگر! دیگر کسی روبروی ما نیست! ما از دست داده ایم فرصت نگاه را ! آنکه روزی به بهایِ جانش، طلب میکردیم خوب به خاطر دارم... همین که نزارِ نالهِٔ آن نابکارْ _ جاسوسِ عالم نفوذ! بلند شد چگونه ؟ آ سمان دهان باز کرد! تا طوفانِ طاغیِ افترا به طرفه ای ببرد خرمنِ عشق و خروارِ خوشبختی دسترنجِ بیست سالِ آزگار، بی...
-
یادآوری خاطرات عشق
1394/08/08 16:06
دردانه ی خیال خلوص من تو که خود خراب و خاکسار راه عشق بوده ای تو که هزار جان مجنون خنیاگر خریر و نغمه خوان اغماگرِ دل دردآشنایت بوده اند بگذار خونابه ی چشم من هم خونبهای دل خراشت باشد. دردانه ی خلسه ی خیال من تو که هرگز خسته ی خاطرت حتی خلأ خاطرت خالی از خلود عشق نبوده تو که بی خارْ گل خودروی خان ومان عشق بوده ای و...
-
پرواز بی تکرار بر فراز آزادگی *
1394/07/27 16:13
به جستجویت، قرون را بی وقفه و خستگی ناپذیر همگام نسیم جانگداز خاطره همپای امواج اشتیاق دیدار همسوی کوچ پرستوهای عاشق همراه بیداردلان شب گریز هم قبیله ی قربانیان بیقرار ظلم و اقتدار همدرد دردمندان دست دشنه ی بیداد و هم آواز خنیاگران و نغمه پردازان آزادی و اختیار پس پشت نهادیم و به شوق تکرار نگاهت همه جای این جهان...
-
یقین پوچ
1394/07/27 00:04
مانده ام من! آری مانده ام با این آوار سقم ظلمت که نفس بریده از جان ساکنان ویرانهٔ موهوم من کو باد سخت سحری خدایا ؟ که جارو کند غبار راه رونده را! چشمانت را عمیق و پر آب کن که قطره قطرهٔ این آب ناپیدا روزی بر دامن عشق رؤیائیت که حرام حریم لقمه ای نان خواهد شد یکریز میباید گریست! در این غوغایِ هیاهو با یقینِ پوچ کاش در...
-
افشاگری
1394/04/21 14:35
میخواهم افشاگری کنم و از خاطراتم با تو بگویم از تو که چون "خوابِ بی غصه " "باورِ بی تردید" "برجِ بی قرض" و "دمِ بی دغدغه" با من انگار، از روزِ زادن، خصمِ مادرزاد بودی! و هم "حسرتی سرد و سایه گون" که با "چرخهایِ ارتجاعیِ باورت" پس از نشاندنم بر "صندلیِ...
-
صدایت میکنم
1394/03/21 07:49
صدایت میکنم : از فرازبام هراس و غماخشم دل خمارآلوده ام! ازپشت پنجره های خیس خوابمرگهای غریب! واز بلندای آسمان خالی از خیال خیل خسته دل! تا بیایی... آری ...قدم رنجه کنی و رطلی از شراب وشبنم آن رفته روزگاران برایم هدیه آوری! شاید وارهانیم از خوف شب شیون و شتا وزین ازدحام صبوری کشنده! از نان و عزت غیر بر جان و عرض خویش...
-
محــتال
1394/02/01 04:25
اغلب،آنکه آتش می افروزد! وآنکه آب بر تن آتشناک میریزد! هر دو یکی است!! تا گم شود، سر کلاف حقیققت ! تاکه نتواند رساند، سوخته دل را دگر، درپیچاپیج راهی صعب، به آستان خانه ی فتنه! آری اینست رسم معمول! و شیوه ی معهود! درین روزگار کبود! تا تو دریابی که : دوست دشمن است شاید! و دوست هم دریابدکه: شاید، تو دشمنی! و باز هردو...
-
چــشم تـو
1394/02/01 04:05
می توانســتم اگـر ٱئیــــنه ای بگــذارم مقابـل صـحرای چشم تو ! چـه محـشری می شـد، بــهار این دشـتِ خــمار ـ با ٱن خـورشــیدِ همیـشه ثابـت ـ و تیـغه های بلـندِ کوه پیرامون. ٱه، اگـر باران بگــیرد، بر این تــکه از بهـشت؛ چـه جهنـــــمی می شـود، دلِ مــــن!. : :
-
ظلــمت زلــف
1394/01/26 16:36
کاش در پشــت هیچستان،نه که درپسِ سیاهی! تا مــگر نبیــنم هــرگز، سایـه یِ تو در تباهـی روزان من هــمه تاریــک، بی تـعارض با شبانم مانــده در فرقت آیــنه، از سویــدای دل آهــی این هــمه ندیــدنِ تو، عاقــبت افسرده ام کــرد تــویِ این ظلمتِ یلــدا، کــو نشانِ صبحـگاهی؟ دیـگر از خـودم بریــدم، جانــم از قفـس گریزان روحِ...
-
حافـــظ (سینه مالامال درد...)
1394/01/07 00:50
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهــمی دل ز تنــهایی به جان آمد خـدا را هــمدمی چـــشم آسایـش که دارد از سپــــهر تیزرو ساقـــیا جامی به من ده تا بیاسایم دمـــی زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالـمی سوخــتم در چاه صبر از بهر آن شمع چـگل شاه ترکان فارغ است از حال ما کورستمی در طریق...
-
ماجرای دل٭
1394/01/06 10:38
تــورامیـــخواهـــم ای آرامـــــش دل چــقدرتـــرس دارم ازایـن خـواهـش دل شـــایدگـرفــتارِوهــــــم وخـــــیالـم کـــه بــــاز افـــتاده ام درچالـــش دل مــن گـمِ دریـــایِ ظلـــمت بــــوده ام حــسرتـــم فـانوســی تا تابــــــشِ دل می رفت به سرعـتِ صــوت قــطارِعـمر دریــــــغ ازبــــهاران بــی رامــش دل بـه فـرسایـش...
-
ســعدی( ساربان)
1394/01/06 06:39
اﻯ ﺳاﺭﺑﺎﻥ ﺁﻫﺴـﺘﻪ ﺭﻭ ﮐﺂﺭﺍﻡ ﺟﺎﻧــﻢ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﻭﺍﻥ ﺩﻝ ﮐﻪ ﺑﺎﺧﻮﺩ دﺍﺷﺘﻢ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﺘﺎﻧﻢ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﻣﻬﺠﻮﺭاﺯاﻭ ﺑﻴـﭽﺎﺭﻩ ﻭﺭﻧﺠﻮﺭاﺯ ﺍﻭ ﮔﻮﻳﻰ ﮐﻪ ﻧﻴﺸﻰ ﺩﻭﺭاﺯﺍﻭدﺭاﺳﺘﺨﻮﺍﻧم ﻣﻰﺭﻭﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻧﻴﺮﻧﮓ ﻭفسون ﭘﻨهانﮐﻨﻢ ﺭﻳﺶ ﺩﺭﻭﻥ ﭘﻨـﻬﺎﻥ ﻧﻤﻰﻣﺎﻧﺪ ﮐﻪ ﺧﻮﻥ ﺑﺮ ﺁﺳﺘﺎﻧـﻢ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﻣﺤﻤﻞ ﺑﺪﺍﺭ ﺍﻯ ﺳﺎﺭﻭﺍﻥ ﺗﻨدﻯ ﻣﮑﻦ ﺑﺎ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﮐﺰ ﻋﺸﻖ ﺁﻥ ﺳﺮﻭ ﺭﻭﺍﻥ ﮔﻮﻳﻰ ﺭﻭﺍﻧم ﻣﻰﺭﻭﺩ...
-
رحیم معینی کرمانشاهی (ندارد چــشم مـن...)
1394/01/02 02:48
نــدارد چــــشم من، تاب نــگاه صحـــنه سازی ها مـن یــکرنگ بـــیزارم، از ایــن نیـــرنگ بــازی ها زرنـگی،نارفیــقا! نیست این، چون باز شــد دستت رفیقــان را زپــا افکـــندن و گـــردن فـــرازی ها تو چون کرکس، به مشتی استخوان دلبستگی داری بنــــازم هــــمت والای بــــاز و بــی نیــازی هـا بــه مـــیدانی کـه مـی بندد...