میخواهم افشاگری کنمو از خاطراتم با تو بگویم
از تو که چون
"خوابِ بی غصه "
"باورِ بی تردید"
"برجِ بی قرض"
و "دمِ بی دغدغه"
با من انگار، از روزِ زادن،
خصمِ مادرزاد بودی!
و هم "حسرتی سرد و سایه گون"
که با "چرخهایِ ارتجاعیِ باورت"
پس از نشاندنم
بر "صندلیِ آسودهِٔ قرارت"
و راندن چو بادِ پاییزی
بر "پهنهِٔ جادهِٔ پیچ در پیچِ پندارت"
و در "کشاکشِ دشتهایِ بهشتیِ سینه ات"
و یا بر "سریرِ جنگلهایِ استواییِ سرسام آورِ گیسوانت"
و حتّی بر "بامِ ابرهایِ بارانی و برقِ تندرِ نگاهت"
وقتی که "محو و مستِ رنگین کمانِ ابرویت"
و "شیدا و شیفتهِٔ شهدِ نوشینِ لبت"
شیرجه میزدم به زمینِ سفت وسختِ زندگی
تا حرفی ، از جنسِ خویش ، بشنوم
ناگهان ، بی هیچ خبر از "رجِّ روُیاهایِ من"
و نیز "ردیفِ باورهایِ به تاراج رفته ام"
بی مهابا، از رویِ «روح و روانِ آزرده ام»
و تندیسِ خالی از آبرویِ بر باد رفته ام
راحت و آرام ، رد میشدی!
و لهم میکردی!
و گاه ، از «دودِ دریغِ نگاهت»
به وقتِ رفتن، خفه ام!
از پسِ گذرِ سالهایی سخت و صعب
و بر دوشِ موجِ فراموشی نهادنِ
آن همه نا مردیها و نا مرادیها
وقتی ، به تصادفی صرف، در بیمارستانی
شبِ روزِ سیزده بدر را گره زدیم
به سپیدیِ صبحِ فردایش
تو گفته بودی از روزگارانی
تواَمانِ دردِ بی عشقی
و رنجِ عشقی به بازی گرفته شده
تا جایی که قبل از اعتراف
خاکسترش بر بادِ غرورت رفته بود!
من امّا، آب شده بودم از خجلتِ نشناختنِ تو
که گویا از آخرین دیدار
از عمرِ تو سی سال گذشته بود!
ولی به زعمِ تو،
از عمرِ من شاید فقط ده سال!
تو رفتی امّا، از راحِ رفتن
هنوز، من از رنجِ تو در رنجم
و از درخواستِ نابجایِ تو رنجیده تر
مانده ام میانِ عقل و دل
دل از تو رمیده و در تردید است
عقل امّا، تفاوتِ سن را علم کرده
و به بیست سال اختلاف میاندیشد!
باید با دکتر"هولاکویی" مشورت کنم
گر چه آشکار است نتیجه
امّا، سرنوشت را خداوند رقم میزند.
تا او چه بخواهد،
برایِ من، برایِ تو
یا برایِ ما...