ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
چشم بر هم نهادم ، تا بیابم آرامشی را که در تمام روز از کف داده بودم
لحظه ی نابی ، فارغ از هیاهوی روز
و بی خود شدنی غمناک ...
جهانی بود و من و تو
و پرندگانی نا آشنا ، گویی هر کدام ، آوازه خوانی خوشنام
که با هارمونی باد وباران ، بر سقف برکه و بید ، ترانه ی "عشق"می سرودند
عجبا ! خاک این دشت فراخ وغریب ، سرمه ی چشم بود و سنگش طلای ناب !
و آب ، آری ، فقط برای تماشا بود! سیراب می شدی ، آنگاه که به آن نگاهی میکردی!
گرسنگی نیز ، مفهومی چنین داشت
تو مرا می نگریستی تا حیرانیت را ببینم ، من در تو حلول میکردم !
به هر چه فکر میکردی ، بی کم و کاست آفریده می شد !
حتی "تعجب"را من خوب دیدم ! وموجوداتی چون "عشق" و "اضطراب"را و"درد"را و"فاصله"را
من آری "فقر"و "غنا" را هم با تمام شمایلشان برانداز کردم!
هیچکدام شبیه آنچه می شناختم نبودند!
تو گفتی : "درست فکر کن"! درپس پشت دمی ونگاهی، ولنگارانه باز گفتی:
"بیا تا صفایی بکنیم" من مغموم واژه ی "انتخاب" ، من دلتنگ "تنهایی"
تو را که مسرور "بی قیدی" و سرخوش واژه ی "رهایی" بودید
به کناری کشیدم ، زیر درختی آشنا ، تا لذتی ببریم !
اما ناگهان ، از ترس تولد "قابیل"، ازخواب پریدم!!!!.