ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
روزان سنگین پای و شبان پای بر جای
و نفس هائی مانده در تنگنای!
روزی اگر به سالی گذرد
وصف ساده ی روزگار من و توست !
روزگاری که نفس، آه است و آه،
فرجام نفس !
هیهات! هیهات!، مرکب روزانی چنین
از نفس افتاده، لهیده جان و پوسیده تن
کجا تواند کشد، بر تکیده دوش خویش
صلیب سیاه سرنوشت مردمانی
که سالهاست، دوری از آفتاب
به کنج دنج دخمه های دیجورشان
مجبور کرده است!؟
من امّا، داغ ننگی بر جبین از روز واقعه !
به هیأت سواری رم کرده
از صدای پای خویش، میان جنگلی هزارآوا
چنان گم گشته ام گویی، که روزی
سرنوشتم را میان مکعب های تفرعن پیشه !
به عبثی تکراری جستجو میکردم!
و اکنون، همه روز
به شاخه ی پیچکی می اندیشم
که از اتاق خواب من، بیرون رفته
و راهش را از فراز پرچین
بسوی کوچه ی خیال، جستجو میکند.