ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

باز هم من هستم و ...

باز هم، من هستم و رگبار پی در پی درد       
باز هم، من هستم و باران رنجی دوره گرد     

باز هم دیوانگی، از حجم خواهش های دل         
باز هم دلمردگی، ازدست عشقی سرد سرد

دیگر از بن بست فکر و عقل آدم خسته ام
آخرابلیس ازچه رو، سرپیش خالق خم نکرد؟    

آمدیم تا شاید از، تبعید گیریم عبرتی !
امّا آدم، بُرد از خاطر، که باید بازگرد !

سالها رفت از کف ما، تا که برداریم قدم ‌
نه قدم برداشتیم و، نه سما شد لاجورد !

اختلاف ها فاش شد، امّا چه حاصل، از جدل        
حال مردم خوب شد، یا رفت خاک و ریزگرد؟   

در گرفته جنگ مذهب، بین هم کیشان، چرا؟         
آخر ازکشتن، چه آید گیرشان، جز روی زرد‍!

مانده ایم، تنهاو بیکس، مثل شیری درقفس 
در میان جنگلی، با خیل کفتاران، نبرد  

در عجب، از آن خداوندان ظلم و قدرتم 
که چرا جز چاپلوسی، نیست گویا کارکرد 

آه، اگر، آینده باشد، رهن فهم و فکر ما 
حیف از، جنگ و جدلها، در جهانی هرزه گرد 

عاقبت دانی چرا، "آراد" شد، پابست عشق؟ 
چونکه دیگر، خویش را، پادام هر خامی، نکرد 
،

بلای آسمانی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سرقت زنجیره ای ( جاذب نیکو )

 
بسکه به خود آمده ام دیده ام ، کودکی ام یکسـره دزدیده شـد 
جغجغه ام ، رو رو و گهواره ام ، گم شده بـا فرفره دزدیده شـد

مادر زیبـای اهـورایی ام ، در بغلـش بسـتر نیلـوفـری 
روحِ نوازشگر او در شبی ، با اجـل از پنجـره دزدیده شـد

تازه که خـود باوری آموختم ، چشـم به چشمان پـدر دوختـم 
خاطره ای مانده از او در دلم ، تا که همین خاطره دزدیده شـد

در به در از خـانه به بیـرون زدم ، تا که زیـارت کنم از بی کسی
نذر کنم ، باز شـود بخت و دل ، نذر من و مقبـره دزدیـده شـد

پُر شـدم از حیرت و افسردگی ، قبله در این چنبره دزدیده شد 
در عجبم در دلِ میدانِ شهر ، هر چه که شد پیکـره دزدیده شـد

شـاعر دنیای مجـازی شـدم واژه به واژه غـزلم شـعر نـو 
تیره نشـد بخت سـپیدم ولی ، هر غـزل باکره دزدیده شـد 

عاشق آن بوسـه و جادوگری ، سِـحر شـدم در تب گیسـوی او 
ریخته شد بر سـرم آوار غم ، عشق من از سـاحره دزدیده شـد

دست به اندام قلم می کشـم با هوسـی بیش تر از روز پیـش
تا بسـراید که هنوز عاشـقم ، از قلمم حنجـره دزدیده شـد

دخترکان شـاعر احساسی اند ، عاشـق هر شـعله و پروانگـی
رفتـه به ارباب جـراید خبـر ، شـاپرکی شـاعره دزدیده شـد

وای از این خلسـه که شد زندگی ، هر سره با ناسره دزدیده شد 
صلح و صفا رفته اگر از جـهان، با جدلی مسـخره دزدیده شـد

باز نشـد هر گِـره در آرزو ، از طرف کُنگِـره دزدیـده شـد!
صوت خوشی بود اگر در فضـا ، بر اثـر زنجـره دزدیده شـد

خسته از این سـرقت زنجیره ای ، باز به پـایان زمین دل خوشم
گر چه بگوید همه دنیا به من ، جاذبـه از دایـره دزدیده شـد



خسته از روزگار

نمیدانی چقدر از این روزگار خسته ام 
و از سرچشمه های خشک انتظار خسته ام 

من از دروازه های باز ابتذال انبوه 
هم از شبهای شرانگیز نابکار خسته ام    

خمیده بالای سرو و شکسته قامت قوم 
ز کولاک زمستان و جفای یار خسته ام 

صداقت گم شد و رونق گرفته بازار ریا
در آیینه ی قسط و جور از غبار خسته ام 

اگر روزی صدای خنده می آمد به گوش ما
امروز از سیل خون از چشم خونبار خسته ام 

ندیدم تابش شادی و شور از نگاه تو 
و من از شوره زار چشم آن نگار خسته ام 

و گر کزکرده ام زیر دو طاق ابروی جانان 
چرا ساکن نباشم؟ وقتی از گذار خسته ام! 

خراب آبادِ آسوده خوابان، می شود خراب 
قرارِ دار چو سَحَر باشد از بیدار خسته ام

خدایا اختیار از ما ستانده شد به حیله ها! 
بگو چاره مگر چیست؟که من ازناچارخسته ام

کجا رفتند آن مردان سربه زیر ساده دل؟ 
حالیا، از حریص نگاه بوتیمار خسته ام   
 
بگو بر ما چه رفته از هجوم تار سایه ها؟ 
که از بالابلندی های هر حصار خسته ام ! 

چرا رفت و هنوز هم میرود خیل هزاران !؟
چه گویم؟ چونکه از«بردار و الفرار»خسته ام!

نمی بینی گرفته آسمان را تیره ابرها !؟
نمیدانی من از ‌رگبار سرد اجبار خسته ام !؟

 در گرفته نزاعی سخت به اسم آیین خدا !
که بیش از دو جهان ازین انتحار خسته ام 

 اگر سرشارم از فریاد یا تهی از هر عناد 
چون که از خویشتن خیش هم،بی اختیارخسته ام

برو آراد اندیشه ی بد مکن ، زیرا که من
ازین غوغا زده دنیای بی کردگار خسته ام