بسکه به خود آمده ام دیده ام ، کودکی ام یکسـره دزدیده شـد
جغجغه ام ، رو رو و گهواره ام ، گم شده بـا فرفره دزدیده شـد
مادر زیبـای اهـورایی ام ، در بغلـش بسـتر نیلـوفـری
روحِ نوازشگر او در شبی ، با اجـل از پنجـره دزدیده شـد
تازه که خـود باوری آموختم ، چشـم به چشمان پـدر دوختـم
خاطره ای مانده از او در دلم ، تا که همین خاطره دزدیده شـد
در به در از خـانه به بیـرون زدم ، تا که زیـارت کنم از بی کسی
نذر کنم ، باز شـود بخت و دل ، نذر من و مقبـره دزدیـده شـد
پُر شـدم از حیرت و افسردگی ، قبله در این چنبره دزدیده شد
در عجبم در دلِ میدانِ شهر ، هر چه که شد پیکـره دزدیده شـد
شـاعر دنیای مجـازی شـدم واژه به واژه غـزلم شـعر نـو
تیره نشـد بخت سـپیدم ولی ، هر غـزل باکره دزدیده شـد
عاشق آن بوسـه و جادوگری ، سِـحر شـدم در تب گیسـوی او
ریخته شد بر سـرم آوار غم ، عشق من از سـاحره دزدیده شـد
دست به اندام قلم می کشـم با هوسـی بیش تر از روز پیـش
تا بسـراید که هنوز عاشـقم ، از قلمم حنجـره دزدیده شـد
دخترکان شـاعر احساسی اند ، عاشـق هر شـعله و پروانگـی
رفتـه به ارباب جـراید خبـر ، شـاپرکی شـاعره دزدیده شـد
وای از این خلسـه که شد زندگی ، هر سره با ناسره دزدیده شد
صلح و صفا رفته اگر از جـهان، با جدلی مسـخره دزدیده شـد
باز نشـد هر گِـره در آرزو ، از طرف کُنگِـره دزدیـده شـد!
صوت خوشی بود اگر در فضـا ، بر اثـر زنجـره دزدیده شـد
خسته از این سـرقت زنجیره ای ، باز به پـایان زمین دل خوشم
گر چه بگوید همه دنیا به من ، جاذبـه از دایـره دزدیده شـد