ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

یادآوری خاطرات عشق

دردانه ی خیال خلوص من

تو که خود خراب و خاکسار راه عشق بوده ای

تو که هزار جان مجنون

خنیاگر خریر و نغمه خوان اغماگرِ

دل دردآشنایت بوده اند

بگذار خونابه ی چشم من هم

خونبهای دل خراشت باشد.


دردانه ی خلسه ی خیال من

تو که هرگز خسته ی خاطرت

 حتی خلأ  خاطرت

خالی از خلود عشق نبوده 

تو که بی خارْ گل خودروی خان ومان عشق بوده ای

و هزار خورشید خرامان 

در اشتیاق شرار نگاهت 

خود خواسته به کسوفی جاوید درآمده اند

تا که مهتاب برکه ی عاشقان باشند

میدانی آیا؟ میدانی قبل از اینکه بیائی 

ذهن پریشان من 

چون گیسوی معشوق، به تلبیس باد

برای دل ساده ام، دسیسه میچید!؟

و خریف خاطرم، شبیه دشت پرارتعاش در

در ظهرگاه تابستان، تصویر غلط به چشمانم

روانه میکرد !؟

و شوربخت تر اینکه، موج فراموشی در برخورد با

انبوه صخره های صعب اندوه، خاطرات شیرینم

از عشق را غریق دریای وهم ساخته بود !؟


آری دردانه ی خلیق خیال من، اما این تو بودی

 که با غمض و غمزه ی نگاهت

سببی شدی تا که بیرونشان کشم باز

 و زنگار زمانشان بزدایم از رخ؟


تا که ناگهان، خویش را در هیأت جوانی 

عاشق و سودازده ی عشق

فرهادی بی پروای زخمه ی جان شیرین

مجنونی بی هراس اسارت لیلای تن

و منتظری آنسوی زمان

همراه و هم قبیله ی خیل عاشقانی

در مرتبه ی دیدار یار

ایستاده در برابر تاریخ

میان دشتهای آتشناک فکه و جفیر

برفراز تپه های به صف نشسته ی صبور سومار

و در حالیکه به بازی گرفته بودیم

جان و جنم را... و جهان جاحد حیرت زده را

باز شناسم و دوباره باز یابم ...

خاطرات عشق هائی اسطوره ای 

عاشقانی باشکوه که شکوه از معشوق،

ننگ عشقشان بود

و هم در آیینه ی دل به تماشا نشینم 

هنگامه ی پرواز پرستوهایِ باران خورده 

تا اوج و معراج عشق

و پیدا کنم مسیر نسیم رهائی 

رنگ بی رنگی عاشقی ...

خودم را ...

تو را ...

و  همه را ...



پ.ن :

آنچه در مقابل چشمان عزیزان گذشت،

 دلسروده ایست برآمده از مهربانی و صفای دل انسانی بزرگ

 و استادی فرهیخته که با چشمان بخشنده ی خود، نگاه عمیق

و بی حاشیه را به من آموخت و با صداقت ساده وصمیمی خویش

 (  گمشده ی روزگارما)

همهمه و هیاهوی ذهن ، معطوف به خاطرپریشی  زمانه را

از شانه های خسته ی خاطرم با تواضع و فروتنی تمام  ،

 بر زمین آسودگی گذاشت، گرچه هدیه ای باشد نه در

 اندازه و شایسته ی حضرتشان، بلکه صرفن برگ سبزی

 باشد تحفه ی درویش ، برای تکریم مقام دوستی و عشق

شاگرد به استاد گرانقدرش.

امیدوارم که مورد قبول واقع شود،