ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

روزگارنو

خداوندا،تویی یارو تویی تنها امیدم 

به هرمشکل تورا ازخود ،بسی نزدیکتر دیدم


دراین قحطی زده روزگار بی قوم وبی دوست.

تو خوددانی زآل خویش ، چقدرنامحرمی دیدم


گفته ای که " ازهمه به ما نزدیکترتوهستی"

"مخوانید جزمرا به یاری" این رانیزشنیدم


پیامبرت به تاکیدفرمود: ای همکیشان من

گرشب گشنه ماند همسایه ،من چون توان خوابیدم!؟ 


کنون ماراچه شده ؟ که بی خبر ازحال هم

فقط به خودپرداختی ،فقط به خویش رسیدم


توانگروفقیر رانیست هیچ وجه اشتراکی

که من فقیربه شبی،ره صدساله جهیدم


نه دستی به یاری کشیدم برسر یتیمی 

نه وقفی به فقیر، که گوشه ی عزلت گزیدم


چنان سرگرم به اعمال بیهوده گشته ایم که

عده ای راباورافزوده ، لیک بنده  رمیدم


هراس انگیز است این شیوه ی زندگی که ماراست 

ازینرومرا نیست دمی که به خود نلرزیدم


به هم که رسیدیم همه تعریف است وتمجید

زهم گسستیم تونیشخند زدی من لب گزیدم


به وقت خوشی همه فرزندان یک پدریم

همینکه تورامشکل آید، منم که نشنیدم


ریا وتزویر شده خصلت فراگیر ما

که برای نیل به قدرت اینست تنها امیدم


وقت نبودنت چنان داستان میسرایندکه

گویی دریغا زخوبی هیچ نشانی ندیدم 


به دل خلق خدا مانده بسی حسرتهاچون 

صداقت که ندیدی یا صراحت که نشنیدم


آخر زچه گویم و ازچه یادآرم ای دوستان

که مرا نیست یارای گفتن ازآنچکه دیدم


نترسم  از نشان دادن سرچشمه ی این سیل

که مردم همه دانند حتی آنک من نفهمیدم 


زمانی رابه خاطرآرم، که چه ارزشی داشت

آبروی انسان ،که کنون به هیچ توان خریدم


چیست حکایت خدارا؟ که با همه کوشش 

نه به آمال خویش نائل، نه به شما رسیدم


خدایا نیست همدلی که باوی درددل گویم

که زترس خیانت دوست ، تنها آرمیدم


به خیال خام، خالی کردن ، دل آراد

زهزاردرد است که این غزل گفته ونالیدم