صدایت میکنم : از فرازبام هراس و غماخشم دل خمارآلوده ام!
ازپشت پنجره های خیس خوابمرگهای غریب!
واز بلندای آسمان خالی از خیال خیل خسته دل!
تا بیایی... آری ...قدم رنجه کنی
و رطلی از شراب وشبنم آن رفته روزگاران
برایم هدیه آوری!
شاید وارهانیم از خوف شب شیون و شتا
وزین ازدحام صبوری کشنده!
از نان و عزت غیر بر جان و عرض خویش
که نزیــبد مرا تاراج ابر باران زای آبرو
از آسمان تنگ این دیار
وقتی در شرف خشت و آجر هر اثر
مرا لبخندی از بزرگی، یادآور است
که در اوج عزت ، اگر میبخشید
از سر بی نیازی بود،
نه برای پوشش جامه ی بزرگی!
که زار آیدش به تن!
صدایت میکنم ٫ آری
اما مانده ام که اگر بیایی !
افسوس نگاهت را چه کسی تاب خجلت آورد!؟
ثقل شرم تو را چگونه توانم بر این خمیده گردن کشید
که مرا از نگاه خود، شرم از آینه، سالهاست!
و چه دانی تو ؟ از ماجرای من و این دیار ناشناس
که نفر به نفرشان را من از تولد تا گرسنگی
از تولد تا حصر…
و از تولد تا فراموشی!
که نام و نان را به طوفانش سپرده اند!
به نام و بی نان میشناسم!
از کجا؟ نمیدانم !
شاید که از درد مشترک!
ویا اشتراک خان و خمیازه و خیانت!
اما به هر صفت دیگر، سخت غریبه ام من
میان این قوم قرابت گریز!
هنوز که هنوز است ...