نـازنیــنا،درجــوانـی،باتــوقـــراری داشــــــتم
بایـدعـالم میگــذاشتـم،تاسپس نـــگاری داشــتم
همـدمم بودمطرب ونی،نوشانوشم پیـالـه ی مـی
امروزم خوش بـودیاکه دی،عجب روزگاری داشتم !
هـرروزم قدر سـالی بود،غصـه امرمحــالی بود
دنیای بـی زوالـی بود، وه که چـه بهاری داشــتم
یادم آیـدراهــی شدم،آنـجاکـه توخواهی شدم
سرگشته ی "ماه"ی شدم،بس که بیقراری داشتم
دل آزاری معنا نداشت، علاقه انتهـا نداشـت
چون خودماندن چرانداشت، وه چه اختیاری داشتم!
همدلی پیدا شده بود، خوشبختی معنا شده بود
دنیایم رویا شده بود، دگر چه انتظاری داشتم ؟
هرآنچه خداداده بود، قسمت مانهاده بود
رضایت ازدلداده بود،نه اینکه ایثاری داشتم
گفته شده نیست روزگار، همواره بروفق مراد
آآه ، که باآن کوچ غریب ،چه شبهای زاری داشتم
تو که شوق بودن داشتی، تنهایم چرا گذاشتی؟
یارب دردلم چه کاشتی؟ مگرمن انکاری داشتم؟
اکنون این منم دلخسته، خاک غم برروی نشسته
آید آن روزکز غم رسته ، بازگویم که یاری داشتم!؟
زهی درکوی عشقت مسکن دل
چه میخواهی ازاین خون خوردن دل
چکیده خون دل بردامن جان
گرفته جان پرخون دامن دل
ازآن روزی که دل دیوانه ی توست
به صد جان من شدم درشیون دل
منادی می کند درشهرامروز
که خون عاشقان درگردن دل
چورسوا کرد مارا دردعشقت
همی کوشم به رسوا کردن دل
چوعشقت آتشی درجان من زد
برآمد دود عشق ازروزن دل
زهی خال وزهی روی چوماهت
که دل هم دام جان هم ارزن دل
مکن جانا دل مارا نگه دار
که آسان است برتو بردن دل
چوگل اندر هوای روی خوبت
به خون درمی کشم پیراهن دل
بیا جانا رضای ما نگهدار
که برجانت بود آزردن دل
بیا جانا دل عطار کن شاد
که نزدیکست وقت رفتن دل
من مســت وتو دیــوانــه،ماراکـــه بـردخـانــه
صدبــارتوراگفــــتم، کـم خــوردوسـه پیمـانــه
درشهـــریکـی کـس را، هـوشیـــــارنمـیبینـم
هـریـک بـدتـرازدیـــگـر، شـوریــده ودیـوانـه
جـانـابـه خـرابات آی، تـالـذت جـــــان بینــــی
جـان راچــه خــوشی باشـد،بی صحبـت جـانـانه
هـرگوشـه یکـی مسـتی،دسـتی زده بـردستی
زان سـاقـی سـرمسـتی،یاســاغـرشـاهـانـــه
تـووقـف خـرابـاتـی،دخـلت مـی وخـرجـت می
زیـن دخـل بـه هـوشـیاران،مسـپار،یـکی دانــه
شمـس الــحق تبـریزی،ازفتــنه چـه پـرهیــزی
اکـنون کـه درافکـندی، صـدفتـــنه ی فتــانــه
ای شب از رویای تو، رنگیـــــــــن شـده
سینــه ازعطــرتوام سنگیـــــــــن شـده
ای بـه روی چشــم مـن،گستــرده خویش
شـادیــم، بخشیـــده ازانــــــدوه بیــش
ای مرا ، باشـــورشعـــرآمیختــــــــه
ایـن همــه آتــش بـه شعـرم ریختــــه
همچــو بارانــی کـه شویـدجسـم خاک
هستــیم زآلودگیــها کـــــرده پـــاک
ای تپــش های تـن ســـوزان مــــن
آتشـــی درمــزرع مـــــژگان مــن
عشـــق چون درسینـــه ام بیدارشد
ازطلــب پــا تـاســرم ایثـــارشــد