تاکی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شودازهرمژه چون سیل روانه
ای تیرغمت رادل عشاق نشانه
خواهدبسرآید،غم هجران تویانه؟
جمعی به تومشغول وتوغایب زمیانه
هردرکه زدم ،صاحب آن خانه توئی تو
هرجاکه شدم ،پرتوکاشانه توئی تو
درمیکده ودیر که جانانه توئی تو
مقصودمن ازکعبه وبتخانه توئی تو
مقصودتوئی ،کعبه وبتخانه بهانه
بلبل به چمن آن گل رخسارعیان دید
پروانه درآتش شدواسرارنهان دید
عارف،صفت ذات تو درپیروجوان دید
یعنی همه جاعکس رخ یارتوان دید
دیوانه منم که روم خانه به خانه
بیچاره بهائی که دلش پرزغم توست
هرچندکه عاصی است زخیل وقدم توست
امید وی ازعاطفت دم به دم توست
تقصیروگناهش به امید کرم توست
یعنی که گنه را،به ازاین نیست بهانه
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب میسوختم پروانهوار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود
عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم
چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی
چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت
ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
دلم آشفته ی آن مایه ی نازاست هنوز
مرغ پرسوخته درپنجه ی بازاست هنوز
جان به لب آمدو لب برلب جانان نرسید
دل به جان آمدو اوبرسر نازاست هنوز
گرچه بیگانه زخود گشتم ودیوانه زعشق
یار،عاشق کش وبیگانه نوازاست هنوز
گرچه هرلحظه مدد میدهدم چشم پرآب
دل سودازده درسوز وگدازاست هنوز
همه خفتند به غیرازمن وپروانه وشمع
قصه ی ما دوسه دیوانه درازاست هنوز
گرچه رفتی زدلم حسرت روی تونرفت
دراین خانه به امید تو بازاست هنوز
این چه سوداست عمادا که تودرسرداری
وین چه سوزیست که درپرده ی سازاست هنوز
فتنه ی چشم تو چندان پی بیدادگرفت
که شکیب دل من،دامن فریاد گرفت
آن که آئینه ی صبح وقدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو که خونریز فلک
دید این شیوه ی مردم کشی ویادگرفت!
منم وشمع دل سوخته ، یارب مددی !
که دگرباره شب آشفته شدوبادگرفت
شعرم ازناله ی عشاق غم انگیزتراست
داد ازآن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت
سایه ! ماکشته ی عشقیم که این شیرین کار
مصلحت را ، مدد ازتیشه ی فرهاد گرفت