خاتون مـن ، اِشـاره را ، یواشـکی بگو
اَسـرارِ قلبِ پـاره ، را ، یواشـکی بگـو
فـریاد می کشـم ، که عزیـزی بـرای مـن
امّـا تـو این ، شـراره را ، یواشـکی بگو
من در تماسِ عشـقِ تـو پیـدا شـدم ، ولی
گم کرده ام شـماره را ، یواشـکی بگـو
عاشـق شـدم ، بدونِ تـو ، خـوابم نمـی برد
رویـا بپـوش و چـاره را ، یواشـکی بگـو
دسـتی ببر، به قـربت و تسـبیح و فـال مـن
در گوش مـن اسـتخاره را ، یواشـکی بگو
من آسمانی ام ، به زمیـن ، دلخوشم نکـن
آسـمانِ بـی سـتاره را ، یواشـکی بگـو
هـرگز به رَهـنِ شـب ندهی ، کُنـجِ سـینه را
بـا عشـقم ایـن اِجـاره را ، یواشـکی بگـو
در هر دقیقـه ، حـادثـه تمـدید می شـود
دلشـوره ای دوبـاره را ، یواشـکی بگـو
دانـی که موش دارد ایـن دیـوارِ خانه مان
هر حرفِ بـی قواره را ، یواشـکی بگو
ما بار شیشـه می بریم از بیـنِ صخـره ها
تشـویشِ سـنگِ خـاره را ، یواشـکی بگو
آبـی گذشـته از سَـرِ تاریـخِ زخـم ِ مـا
دردهـایِ این هِـزاره را ، یواشـکی بگو
جـاذب ، نگو ، کنایـه و ایهـامِ واژه را !
تفســیرِ اسـتعاره را ، یواشـکی بگـو
اِفشـا نکن که سـفره ی دل ، بـاز می شـود
سـربسـته کن ، عصاره را ، یواشـکی بگو
دارد هُبـوط مـی کنـد اِنـگار ، آدمـی
این درد بـی کناره را ، یواشـکی بگـو
روزان سنگین پای و شبان پای بر جای
و نفس هائی مانده در تنگنای!
روزی اگر به سالی گذرد
وصف ساده ی روزگار من و توست !
روزگاری که نفس، آه است و آه،
فرجام نفس !
هیهات! هیهات!، مرکب روزانی چنین
از نفس افتاده، لهیده جان و پوسیده تن
کجا تواند کشد، بر تکیده دوش خویش
صلیب سیاه سرنوشت مردمانی
که سالهاست، دوری از آفتاب
به کنج دنج دخمه های دیجورشان
مجبور کرده است!؟
من امّا، داغ ننگی بر جبین از روز واقعه !
به هیأت سواری رم کرده
از صدای پای خویش، میان جنگلی هزارآوا
چنان گم گشته ام گویی، که روزی
سرنوشتم را میان مکعب های تفرعن پیشه !
به عبثی تکراری جستجو میکردم!
و اکنون، همه روز
به شاخه ی پیچکی می اندیشم
که از اتاق خواب من، بیرون رفته
و راهش را از فراز پرچین
بسوی کوچه ی خیال، جستجو میکند.