ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
آرام دلـم را اشـــکبار
وچـــه غمــــگنانـه یافــــتم
ازپــس اتـــفاقی...
کـه مرابه هــجری الـــــــیم
ناگزیـــرکــــرده بـــــــــود!
آری، خــبر،با باراندوه گـــسارش
آسیــــمه سـروناآرام دل کـرده بـود
آرام جــانی را
درآغــازفــــلقی آذرنـــگ ومغمـــوم
ونیــزهـــم،
آشفــــته سامــان وآب حسـرت روان
درگـــذرمسـاء ی وصـــباحی
تاکـــه بــه ناگــــهان
بی هــــیچ خبـرازواقـــــعه
ســررســم...
وفــغان ونالــــه ی شـــادی
بابـهت وهیــــجان ناشـی ازاشتبـاهی
کــه رخ داده بــــود،درهم بیامیـزد
وصحــــنه ای غریب ومتـــناقض بیافـــریــند،
تاباورمــان شودکـــه:
چــرا زودباورکنـــیم!؟
چــراصــــبورنباشــــیم!؟
ســـکوت، ســکوت، ســکـوت!
ازبـس سـکوت ! زیادبــرده ام گویی که میتـوان
بسیاربلنــدوبافـــریادتفــکرواندیــشه کرد!
- هیــس!چـه میخواهــی بگوئــی؟
چـه میخـــواهی بیندیشــی؟ حـواست کجاست؟
جــوانب ، اطــراف، همســایه، صنــدلی کناری، پسـرعمو،
دخــتردائی، ایــن برادر، آن خواهــر!گــوش چپ من ، چشــم راست تو!
پس هرکس که می شنودوهرکس که می بیند!
تــوبگو،بااین بگیروبکش ، میتــوان اندیشــید؟ میتــوان باخــود حرف زد؟
- معــــلوم است که خیــر، مــگر دیوانــه ای!؟ آمدوفردا روزی زبانت
ازسرعداوت ویابرای پیشرفت خویش هرچه را گفتی ، بی کم وکاست
وحتی افزون برآنچه اصلانمیدانی ، گفت ، کافیست قولی گرفته باشد!
میپذیرم ، چه توانم بدوگفت ؟ خواهدم گفت به خاطرخودکه بسیاردوست
میدارمت چیزی ازسرمصلحت گفتم ، طلبکاریش بماند!
اما بااین اوضاع بازمن میتوانم، چون چندصباحی است ، یافته ام چاره ی
این کاربس خطرنــاک را
شرمسارم اما ، ازگفـــتن به شمـا!میــدانی که باجانــم نتوانـم بازی کرد
ولـی همینـــکه خبردادم کــه راهــی هست خود شهامــتی میطلــبید
که شاید صـرفأازچــومنی برآیــد!
- آری آری،حق باشماست! که گر به جای تو بودم شاید همین اندازه
نیزخطرنمیکردم، تو همیشه بی محابا زیستی! خوب میدانم !
آری اینچنین شد که بنده ی خدا رفت تا بلکه باتلاش فراوان
وتقــلا ی وافر ، شاید بیابد راهـــی را که من روزی یافتــم،
اما طفلـــکی نمیدانـست کــه من اساسأ فـــکروانـدیشــه را مدتهاست
به صنــــدوق زبالـه انداختـــه ام
وکسی نمیـــداند ، ازکجابداند!
چه اندازه راحت وبی دردســر شده ام !
وچــه آسان آرامـــش واقعی رایافتـه ام!
حیف که شهامت اعــلام آن را هنـوز پیدا نکرده ام !
تا مردم عاقل وزیرک نیز ازآن بهــره ای بگـــیرند !
مگر توفیرمیکند آزادی چگونه باشد؟
چه آزادی اندیشه وچه آزاد ازاندیشه !!
آزادی ، آزادی است!!