وقـــتی تو رفــــتی...
لاجــــرم
پــــیراهـن عشـــقت را
بیــــرون کــردم ازتـــن
وهمـــچون روزاول تـا کــرده،
گــذاشــــتم زیـربالــشم،
تادوبـاره جـان گـــیرد،
خـــط اتـــوئــی کـه باآمـــدن تو،
ســخت بــهم خــورده بــود.
ولــی باانـــدکی تأمـل،
و بازنــگاه بـه عـقب سـر،
دیـــدم،نــه، هــرگزبـکارمــن نمــیآیـد،
پــس بیــدرنـگ آن رادرلباســشوئـی انداخـــتم،
گفــتم شـایــدبه کاردیـــگری بیآیــد .
ســـکوت، ســکوت، ســکـوت!
ازبـس سـکوت ! زیادبــرده ام گویی که میتـوان
بسیاربلنــدوبافـــریادتفــکرواندیــشه کرد!
- هیــس!چـه میخواهــی بگوئــی؟
چـه میخـــواهی بیندیشــی؟ حـواست کجاست؟
جــوانب ، اطــراف، همســایه، صنــدلی کناری، پسـرعمو،
دخــتردائی، ایــن برادر، آن خواهــر!گــوش چپ من ، چشــم راست تو!
پس هرکس که می شنودوهرکس که می بیند!
تــوبگو،بااین بگیروبکش ، میتــوان اندیشــید؟ میتــوان باخــود حرف زد؟
- معــــلوم است که خیــر، مــگر دیوانــه ای!؟ آمدوفردا روزی زبانت
ازسرعداوت ویابرای پیشرفت خویش هرچه را گفتی ، بی کم وکاست
وحتی افزون برآنچه اصلانمیدانی ، گفت ، کافیست قولی گرفته باشد!
میپذیرم ، چه توانم بدوگفت ؟ خواهدم گفت به خاطرخودکه بسیاردوست
میدارمت چیزی ازسرمصلحت گفتم ، طلبکاریش بماند!
اما بااین اوضاع بازمن میتوانم، چون چندصباحی است ، یافته ام چاره ی
این کاربس خطرنــاک را
شرمسارم اما ، ازگفـــتن به شمـا!میــدانی که باجانــم نتوانـم بازی کرد
ولـی همینـــکه خبردادم کــه راهــی هست خود شهامــتی میطلــبید
که شاید صـرفأازچــومنی برآیــد!
- آری آری،حق باشماست! که گر به جای تو بودم شاید همین اندازه
نیزخطرنمیکردم، تو همیشه بی محابا زیستی! خوب میدانم !
آری اینچنین شد که بنده ی خدا رفت تا بلکه باتلاش فراوان
وتقــلا ی وافر ، شاید بیابد راهـــی را که من روزی یافتــم،
اما طفلـــکی نمیدانـست کــه من اساسأ فـــکروانـدیشــه را مدتهاست
به صنــــدوق زبالـه انداختـــه ام
وکسی نمیـــداند ، ازکجابداند!
چه اندازه راحت وبی دردســر شده ام !
وچــه آسان آرامـــش واقعی رایافتـه ام!
حیف که شهامت اعــلام آن را هنـوز پیدا نکرده ام !
تا مردم عاقل وزیرک نیز ازآن بهــره ای بگـــیرند !
مگر توفیرمیکند آزادی چگونه باشد؟
چه آزادی اندیشه وچه آزاد ازاندیشه !!
آزادی ، آزادی است!!
نفــــسم گرفت ازین شب،درایــــن حصــاربشــکن
درایــــن حصــارجادوئــی روزگــاربشـــــــــکن
چوشقـایـــــق، ازدل سنــگ، بــرآررأیـت خــــون
بـــه جنـــون، صــلابت صــخره ی کوهـساربشکن
تــوکه ترجمــان صبـحی، به ترنــم وتــــــرانــه
لب زخمــــدیده بگــشا، صف انتــــظاربشــــکن
"سـرآن نـــدارد امشب کـــه برآیـــدآفتــابـــی"
تـوخـودآفتــاب خـودباش وطلـــــسم کاربشکــن
بسـرای تاکــه هسـتی، که ســرودن است بودن
به تـرنـــــمی دژوحشت ایـن دیــاربشـــــــکن
شب غارت تتـــــاران، همـه سوفکــــنده سایـه
تــــوبه آذرخشــی ایـن سایــه ی دیوسازبشکن
زبــــرون کسـی نیـایــدچوبیــاری تو،اینـــجا
تـوزخویشـــتن بـرون آ، سپـــه تتـــاربشکــن