ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

سفری دیـــگر!

سرگشته و حیران

از نرده های سفید آفتاب میگذرم 

و برای تنهایی گروه کبوتران نابالغ، 

ده سال پیرتر میشوم 

کسی کو؟ 

که بگوید:

تا شکستن بالهای پرنده، 

چند تابوت سفید با گلهای سرخ، کفایت میکند؟


گاه آنچه از انتظار بجای میماند، 

هدر است وُ گاهی هم هلاک! 

و هلاکت حاصل حوصله ی حاضران زورمنداست


من امّا، همراه باد آشفته که از دیار مرگ میآید

تا سرزمین صداهای فراموش شده میروم 

خستگی محض وٌ تاریکی غلیظ، 

پلکهایم را سنگین میکند... و خواب 

با دستان حوصله وُ سرانگشتان هنرمندش، 

ذهنم را در نرم ریز باران میشوید!

آه، چقدر سبک شده ام !

صداها نیز، همچنان با قطار باد ، 

صیحه کشان میروند تا در آن حوالی

میان خیل فریادهای بی پاسخ تاریخ گم شوند ...


آری در بین صداها،

صدای وحشتناک پرنده ای آشنا که اینک 

شهپر آسمانها گشته است و سپس نغمه ی لرزان وٌ

اثرگزار کسی که سوره ی قارعه را 

تلاوت میکند، رعشه در جانم میاندازد

و از پس دقایقی، درمیابم که واهمه ها همه واهی اند

و من ، آری تمامی من اکنون فریادی شده ام،

شاید از آنگونه که در فهم کسی،

هرگز تورمی ایجاد نخواهد کرد

امًا امیدواری سترگ این که دلی نیست 

تا پر از حسرت و اندوه شود

و چشمی که خون بپالاید!

آه ، چه دنیای آرام و ازادی قابل درک است 

کاش از اول میدانستیم ...!



پ ـ ن:

در بهار ۱۳۹۷ ، زمستان غریبی، پیرامون ما را

احاطه کرده است 

گویی فصل ها را یک ماه عقب کشیده اند!

از اینرو، دل خوش مانند دلار، گران و نایاب 

گشته است، در حالیکه زانوی رضا را همه در

بغل گرفته اما خون دل میخوریم!

چه میگویم؟!

هوای ناشسته!

 دردا و حسرتا !

همنشین!

هوا ناشسته است، 

دیگر چه جای نشستن؟

بگذار، گام به گام، 

منزل به منزل برویم ...

موٌمنانه برویم ... تا 

سرزمین سبوح سحرگاهان، 

تا ساحل سرودهای سبکبار بیداران 


با تو هستم! 

درین شب آکنده از سکوت و سیاهی صرف

از من مخواه غزلی بسرایم

وقتی که شلیک مکرّر ضجه های دلآزار 

از پس ناله های نحیف ناامیدی 

از هر سوی آسمان بی ستاره 

همچون دایره ی میانی سیبل کمانداران 

به سر و روی ما، فرو نشسته اند

آری، از من مخواه برای تو 

ای مهراوه ی سایه شکن و نور گسترم

ترانه ی رفتن بسرایم! 


نه، نازنین 

بگذار امشبی را 

باران، به این آزار مستمر

با ترنم تکرارش پایان دهد 

باور کن! فرصت برای غزل گفتن

از درد دوری و رنج رفتن 

در سحرگاهان رویش روشنا 

گرچه سخت و صعب 

اما بیشتر و شیرین تر خواهد بود.




فروردین ۹۷ /م-باج


بلای آسمانی!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

خسته از روزگار

نمیدانی چقدر از این روزگار خسته ام 
و از سرچشمه های خشک انتظار خسته ام 

من از دروازه های باز ابتذال انبوه 
هم از شبهای شرانگیز نابکار خسته ام    

خمیده بالای سرو و شکسته قامت قوم 
ز کولاک زمستان و جفای یار خسته ام 

صداقت گم شد و رونق گرفته بازار ریا
در آیینه ی قسط و جور از غبار خسته ام 

اگر روزی صدای خنده می آمد به گوش ما
امروز از سیل خون از چشم خونبار خسته ام 

ندیدم تابش شادی و شور از نگاه تو 
و من از شوره زار چشم آن نگار خسته ام 

و گر کزکرده ام زیر دو طاق ابروی جانان 
چرا ساکن نباشم؟ وقتی از گذار خسته ام! 

خراب آبادِ آسوده خوابان، می شود خراب 
قرارِ دار چو سَحَر باشد از بیدار خسته ام

خدایا اختیار از ما ستانده شد به حیله ها! 
بگو چاره مگر چیست؟که من ازناچارخسته ام

کجا رفتند آن مردان سربه زیر ساده دل؟ 
حالیا، از حریص نگاه بوتیمار خسته ام   
 
بگو بر ما چه رفته از هجوم تار سایه ها؟ 
که از بالابلندی های هر حصار خسته ام ! 

چرا رفت و هنوز هم میرود خیل هزاران !؟
چه گویم؟ چونکه از«بردار و الفرار»خسته ام!

نمی بینی گرفته آسمان را تیره ابرها !؟
نمیدانی من از ‌رگبار سرد اجبار خسته ام !؟

 در گرفته نزاعی سخت به اسم آیین خدا !
که بیش از دو جهان ازین انتحار خسته ام 

 اگر سرشارم از فریاد یا تهی از هر عناد 
چون که از خویشتن خیش هم،بی اختیارخسته ام

برو آراد اندیشه ی بد مکن ، زیرا که من
ازین غوغا زده دنیای بی کردگار خسته ام