درین غربت غریب
آن سیاهپوش
که هر روز غروب
اندک اندک
غرق دریای خون آلود شفق
آخرالامر،سایه ی سیاه شب میشود
هم وطنی است
که در پی فلقی محال
روزی ناگهان افتاد
درین غربت غریب
پ-ن
اتفاق این گردون حاصل تماشای هم تباری سیاهپوش در یکی از کشورهای همسایه بود که هر روز موقع غروب به بالای برجی بلند میرفت تا غروب آفتاب را بنگرد، اما سایه اش،گاه تا نیمه های شب قابل رؤیت بود! و ناگهان محو میگردید.
دنبال یک بهونه ام، واسه دوباره دیدنت
واسه یه لبخند توو، امید به راضی کردنت
هرچه را کم گذاشته ام،ازخاطر تو میبرم
زمین دیگه جای تو نیس،میزارمت روی سرم
نمیدونی چه تنگ شده،دلم واسه زرنگیهات
برای دست انداختن و صفای آن سادگیهات «تکرار»
از بعد رفتنت گلم، دوس ندارم برم خونه
نگاه به هرچه میکنم، ازم میگیره بهونه
انگار خونه و اسباباش، طاقتشون سر اومده
خاک غم از پنجره و تنهایی از در اومده
حالا ببین تو این فضا، خود من توو چه حالیم
اگرچه با تلفنت ، غم پَر و من هم عالیم
این بار دیگه نمیزارم، محو شی تو از جلو چشام
چش از تو بر نمیدارم، میشی قاب صب و شبام
شبای برف و بارونی، میشیم قاب پنجره ها
مردم واسه دیدنمون، کنار میدن کرکره ها
کاری کنم مردم شهر، به ما که میرسن بگن
الگوی خوبی شده ایم، واسه جوونای وطن
یادت باشه وقتی میام، این بار دیگه ناز نکنی
پیش اهالی خونه، سر حرفو باز نکنی
اختلافای من و تو، نگیم که تقصیر کیه !
مشکلی اگه بین ماست، چه ربط داره به بقیه!
در حقیقت دوست ندارم، بیشتر کنیم تردیدشون
تازه میخوام عوض کنیم، اصل نگاه و دیدشون