چشم بر هم نهادم ، تا بیابم آرامشی را که در تمام روز از کف داده بودم
لحظه ی نابی ، فارغ از هیاهوی روز
و بی خود شدنی غمناک ...
جهانی بود و من و تو
و پرندگانی نا آشنا ، گویی هر کدام ، آوازه خوانی خوشنام
که با هارمونی باد وباران ، بر سقف برکه و بید ، ترانه ی "عشق"می سرودند
عجبا ! خاک این دشت فراخ وغریب ، سرمه ی چشم بود و سنگش طلای ناب !
و آب ، آری ، فقط برای تماشا بود! سیراب می شدی ، آنگاه که به آن نگاهی میکردی!
گرسنگی نیز ، مفهومی چنین داشت
تو مرا می نگریستی تا حیرانیت را ببینم ، من در تو حلول میکردم !
به هر چه فکر میکردی ، بی کم و کاست آفریده می شد !
حتی "تعجب"را من خوب دیدم ! وموجوداتی چون "عشق" و "اضطراب"را و"درد"را و"فاصله"را
من آری "فقر"و "غنا" را هم با تمام شمایلشان برانداز کردم!
هیچکدام شبیه آنچه می شناختم نبودند!
تو گفتی : "درست فکر کن"! درپس پشت دمی ونگاهی، ولنگارانه باز گفتی:
"بیا تا صفایی بکنیم" من مغموم واژه ی "انتخاب" ، من دلتنگ "تنهایی"
تو را که مسرور "بی قیدی" و سرخوش واژه ی "رهایی" بودید
به کناری کشیدم ، زیر درختی آشنا ، تا لذتی ببریم !
اما ناگهان ، از ترس تولد "قابیل"، ازخواب پریدم!!!!.
رویا
آرزو
حقیقت و ناباوری
چها ر واژه ای که
باورم شدند
وبه شکرانه ی آنها
به آفریدگارگل مریم به نماز ایستادم اینک یقین
تا تو را باورت کنم به سپیده دمانی که جهان
با گشایش چشم تو
سبزینه ای از بهار
به من هدیه میدهد
و تو ای چشم همیشه بهار
بتاب بر صحرای دل من
تا فردا تا بودن تا همیشه ...