طلوع سکوت ، به مثابه هجوم بی فرجام رویاهاست
آغازگرو آفریدگه ، هستی مفرح آرزوهاست
وشب این کهنه دریای آرامبخش ،ا ین سیاه ناپیداکران
یادآورصادق وشهامت افزای ، ایجاد خاطره هاست
درهجران بیگهش دانم، چه شبهاکه نخواهم خفت تاسحر
به یاد لب شیرین عسلش ، لب لعلی نچشم باردگر
درفرازبام تخت خواب تنهایی ، بی خواب وخورگشته ام
برآویزم به خط ضرورت ، همه دردآوریهای سفر
آه، چه فرخنده روزگارانی شمع بزمتان بودم، ای رازها!
و چه آسوده، بازیچه ی بی مقدارتان بودم ، ای نیازها!
اکنون اما، باشمایم :آی ...شماخیل کابوسهاوحسرت ها!
بروید، که مرا بس است دیگر، اینهمه نشیب و فراز ها!
حالیا این من واین شب واین ، سکوت خاطرآسای زمان
وسوسه ها می کنندم تاکه بستانم، دادزبیداد جهان
زین سبب باخویش بجنگم ، که خداراچون شودآینده ی من
بزیستن دراین عشق بیدرد یاگذشتن زسرو ، دادن جان .
*اولین سیاه مشق من که به سفارش دوستی نازنین ، درغربت وبه جهت تسلای غم هجرانش ودرسکوت محض قبل ازسحرنگاشتم...
آه ای ابربی باران ، سایه ات را ازمن دریغ مدار
تفتیدن را برنتابیدن ، محتاج حایلم می کند
وتو ای آفتاب ظهرمرداد چنین بود، آیازمانه ؟ آن دم که من ناخواسته ! به قلمرو پهناورتوپای گذاردم
هرگز،هرگز،یادم آید روزگارانی راکه پسرک کوچک ونحیف روستای "هیوند "
ساعت فوتبالش را ،وقت دست کشیدن ازکارجورآورش ر ا
رسیدن به زمان خوش مشق فردایش را ویاهنگامه ی قرارهای سریش را!
میزان میکرد،باتو، حتی،سرماوگرمای تنش ر ا
آه،نمیدانی ! چه شبهایی که دردهلیزتنگ وتاریک کوه بلندو درختان درهم تنیده ی بلوط،هردم انتظارسررسیدن
پلنگ زخم برداشته ی پرکینه ای راکشیدن، وآنگاه خش وخش انبوه برگهای خشک راشنیدن
که سوسکی ره ،گم کرده شاید،چسان می فشردیم به هم دندانهارا
ونفس ها درسینه هاحبس، تاجوانک امیدنجات شایددرعمق دل ما آغازکند روییدن را
ودگربار، باز این آرزوی دورکه توکی برمیآیی ازمیان چمبره ی خون آلوده ات تابازرهانی جمع این کودکان رنج وکاررا!؟
آری ای آفتاب نجات! وای روشنای ازلی وابدی این خاک غریب، نمیدانی تو
وازکجابدانی؟وقتیکه والدین ناچارگشته ی ، خودساخته ی ما،
به هوای کشید اندکی ازباررنج وحرمان تمام ناشدنی شان! همگام باشب پرستان روشن گریز،
روامیداشتندبربچه های فقرونیاز، گستره ای ازدلهره وتاریکی وهم آلوده ی ترس آورش را
آری ای آفتاب راه نما، وای باعث وبانی شهامت های اکنون فروخورده ی ما، ازکجابدانی؟
که ترس واضطراب ، به یغمابرده ، توش وتوان دستان لاغرونحیف مارا
ودرگلوخفه کرده، صداهایی راکه بابرآمدن دیرهنگام وطاقت سوزتو، ازشرق وشفق امیدواننتظار،سپس
طنین رسای آنان ف، به لرزه انداخته، کوه سترگ وصخره های باشکوه وهراس آورش را
چه بگویم اما؟ اینسان واین زمان که ماوشماهستیم وبرنتابیدن همان آفتاب "عالم تاب"را
راستی به کجامیرود، این تمدن کوفتی دوستان؟ کرم شبتاب گفته بودند روزی ،امابرتارک آسمان تیره ی مااکنون این
"کم مصرفانند"که آغازکرده اندتازیدن را!!
وگاهی ده ها سقفی که قبل ازابر بی باران ،حایلند دیدارماو" آفتاب عادل تاب" را !!! هیهات...
سراسر,شب را
سراسیمه،
تاسحرسرودم
شاید!
به پایانت برم!
. اى غزل!
اما نازنینم،
آغازت بى پایان بود...
ومن درهنگامه ی هبوط
تنهایی جاودانه را
آه ،با چه حسرت،به تماشا نشستم
گویى،میدانستم زیر,بارنگاه,تاریخ!
طعنه هاى تمام ناشدنى!
و داورى، آرى،داورى,جاوید,فرزندانم
تنهااین است سرنوشت محتوم من:
" تبعیدى,خود خواسته"