نه، ... نیست دیگر!
دیگر کسی روبروی ما نیست!
ما از دست داده ایم فرصت نگاه را !
آنکه روزی به بهایِ جانش، طلب میکردیم
خوب به خاطر دارم...
همین که نزارِ نالهِٔ آن نابکارْ
_ جاسوسِ عالم نفوذ! بلند شد
چگونه ؟ آسمان دهان باز کرد!
تا طوفانِ طاغیِ افترا به طرفه ای
ببرد خرمنِ عشق و خروارِ خوشبختی
دسترنجِ بیست سالِ آزگار، بی غباریِ آینهٔ دل را
و آنگاه که طوفان نشست و
آسمان آسود و هیاهو کاست
سایهِٔ سقطِ بلا، امّا،... چه آسان!
سیاه کرده بود آسمانِ خیمه را
آنچنان که دیگر، نه هرمِ آفتابِ دوستی
نه وزشِ نسیمِ وابستگی
و نه حتی، صیحهِٔ صنفِ سفیران
یا صورْآهِ صبحگاهی ، ... هیچکدام
نتواند بَرَد، اندوهِ دل ازباغِ بی برگیِ رابطه
و تلخیِ احساسِ فروباریده برآن
یا اینکه بکاهد از حجمِ هجومهایِ تلخِ سوارانِ
رشک و اشکِ بی حاصل
تا آنچه بر جای مانَد.... آخر
فقط قوس و قزحِ قضاوتهایِ نامردمی باشد
و گل و لایِ قین و قهر و جدایی !
تا خالی شویم و پرشویم ... از عشق و از تنهایی
و تا از دست برود... فرصتِ یک عمر نگاه،
همان که روزگاری... به بهایِ گرانِ باور
خریدارش گشته بودیم!
افسوس!، من و تو از دست داده ایم
فرصتِ آسمانیِ... نگاه را
دیگر کسی روبرویِ ما نیست!
نه، ... نیست... دیگر !
دردانه ی خیال خلوص من
تو که خود خراب و خاکسار راه عشق بوده ای
تو که هزار جان مجنون
خنیاگر خریر و نغمه خوان اغماگرِ
دل دردآشنایت بوده اند
بگذار خونابه ی چشم من هم
خونبهای دل خراشت باشد.
دردانه ی خلسه ی خیال من
تو که هرگز خسته ی خاطرت
حتی خلأ خاطرت
خالی از خلود عشق نبوده
تو که بی خارْ گل خودروی خان ومان عشق بوده ای
و هزار خورشید خرامان
در اشتیاق شرار نگاهت
خود خواسته به کسوفی جاوید درآمده اند
تا که مهتاب برکه ی عاشقان باشند
میدانی آیا؟ میدانی قبل از اینکه بیائی
ذهن پریشان من
چون گیسوی معشوق، به تلبیس باد
برای دل ساده ام، دسیسه میچید!؟
و خریف خاطرم، شبیه دشت پرارتعاش در
در ظهرگاه تابستان، تصویر غلط به چشمانم
روانه میکرد !؟
و شوربخت تر اینکه، موج فراموشی در برخورد با
انبوه صخره های صعب اندوه، خاطرات شیرینم
از عشق را غریق دریای وهم ساخته بود !؟
آری دردانه ی خلیق خیال من، اما این تو بودی
که با غمض و غمزه ی نگاهت
سببی شدی تا که بیرونشان کشم باز
و زنگار زمانشان بزدایم از رخ؟
تا که ناگهان، خویش را در هیأت جوانی
عاشق و سودازده ی عشق
فرهادی بی پروای زخمه ی جان شیرین
مجنونی بی هراس اسارت لیلای تن
و منتظری آنسوی زمان
همراه و هم قبیله ی خیل عاشقانی
در مرتبه ی دیدار یار
ایستاده در برابر تاریخ
میان دشتهای آتشناک فکه و جفیر
برفراز تپه های به صف نشسته ی صبور سومار
و در حالیکه به بازی گرفته بودیم
جان و جنم را... و جهان جاحد حیرت زده را
باز شناسم و دوباره باز یابم ...
خاطرات عشق هائی اسطوره ای
عاشقانی باشکوه که شکوه از معشوق،
ننگ عشقشان بود
و هم در آیینه ی دل به تماشا نشینم
هنگامه ی پرواز پرستوهایِ باران خورده
تا اوج و معراج عشق
و پیدا کنم مسیر نسیم رهائی
رنگ بی رنگی عاشقی ...
خودم را ...
تو را ...
و همه را ...
پ.ن :
آنچه در مقابل چشمان عزیزان گذشت،
دلسروده ایست برآمده از مهربانی و صفای دل انسانی بزرگ
و استادی فرهیخته که با چشمان بخشنده ی خود، نگاه عمیق
و بی حاشیه را به من آموخت و با صداقت ساده وصمیمی خویش
( گمشده ی روزگارما)
همهمه و هیاهوی ذهن ، معطوف به خاطرپریشی زمانه را
از شانه های خسته ی خاطرم با تواضع و فروتنی تمام ،
بر زمین آسودگی گذاشت، گرچه هدیه ای باشد نه در
اندازه و شایسته ی حضرتشان، بلکه صرفن برگ سبزی
باشد تحفه ی درویش ، برای تکریم مقام دوستی و عشق
شاگرد به استاد گرانقدرش.
امیدوارم که مورد قبول واقع شود،
به جستجویت،
قرون را بی وقفه و خستگی ناپذیر
همگام نسیم جانگداز خاطره
همپای امواج اشتیاق دیدار
همسوی کوچ پرستوهای عاشق
همراه بیداردلان شب گریز
هم قبیله ی قربانیان بیقرار ظلم و اقتدار
همدرد دردمندان دست دشنه ی بیداد
و هم آواز خنیاگران و نغمه پردازان آزادی و اختیار
پس پشت نهادیم
و به شوق تکرار نگاهت
همه جای این جهان پهناور را
گذشتیم و گذر کردیم
از کوههای هراس آور فقر
بیابانهای عریان ظلم و جور
صحراهای دهشتناک غصب و غارت
و دریاهای عمیق بی عدالتی و جهالت
و تا همین روز و روزگار
تن خسته و غبار گرفته را
کشید بار جان خویش کرده
و به آرزوی اینکه بیابیم تو را
آمدیم و آمدیم
اما، ای ابهت همه ی اعصار
ای فخر قرون رفته و نارفته
ای بهت و اعجاب همه آزادگان تاریخ
و ای بی تو جهان در خواب بیخبری
کجایی اکنون؟ بگو کجایی؟
که بی تو جهان در پرتگاه عسرت
هنوز هم گرفتار طوفان جور
و اسیر بیماری خفقان
چنان افتاده به درماندگی و استحصال
که در نزار نفس و استحاله ی جانش
اما ، با همه ی باور و عمیق قلبش
گویی بیشتر از هر زمان دیگر
تو را میخواهد و از پی سالها و سده ها
باز تو را میجوید و باز خواهد آمد
به جستجوی تو...
به استقرار راه تو...
* دلنوشته ای به یاد و به تکریم نوردیده ی پیامبر خاتم (ص) و نماد و الگوی
آزادگی و حریت همه ی قرون
مانده ام من!
آری مانده ام با این آوار سقم ظلمت
که نفس بریده
از جان ساکنان ویرانهٔ موهوم من
کو باد سخت سحری خدایا ؟
که جارو کند غبار راه رونده را!
چشمانت را عمیق و پر آب کن
که قطره قطرهٔ این آب ناپیدا
روزی بر دامن عشق رؤیائیت
که حرام حریم لقمه ای نان خواهد شد
یکریز میباید گریست!
در این غوغایِ هیاهو
با یقینِ پوچ
کاش در بندِ زور!
نه گرفتارِ توطئهِٔ سکوت
که چاووشِ سرکشِ عشق هم
به گوشَت آشنا نیست دیگر!
تنها توئی و دریغِ بارقهِٔ امیدِ فریادی
که در خاطر خفتهٔ خفت بار مانده است!
آری همسفر روزهای بیقراری
بمان با من،باز با من بمان
ولی از خواب خیابان خاموش،
هیچ خبر مگوی !
هم از شانه های خسته از خوف فردا
و هم از هراس مکرر بیداری نابهنگام
و حکایت آن نسل سرافراز زود پرواز
که نمیدانم به آزادگیش ببالم
یا به رنجی که کشید و با خویش آورد،
سخت بگریم!
ازینرو، آری، دیگر از هیچ مگوی
فقط با من بمان
که بی تو هیچ خواهم بود.