اندیشیدن در سکوت.
آن که میاندیشد
بهناچار دَم فرو میبندد
اما آنگاه که زمانه
زخمخورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان
سخن خواهد گفت.
************
نمیخواستم...
نمیخواستم نامِ چنگیز را بدانم
نمیخواستم نامِ نادر را بدانم
نامِ شاهان رامحمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،
نامِ خِفَتدهندگان را نمیخواستم
وخِفَتچشندگان را.
میخواستم نامِ تو را بدانم.
و تنها نامی را که میخواستم
ندانستم.
************
بُهتان مگوی
بُهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.
آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست.
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،
چندان که آفتاب تیغ برکشداو را مجالِ درنگ نیست.
همین بس که یاریاش مدهی
سواریاش مدهی.
************
چنین می اندیشم
1- عشق به انسان هر قدرتی را از پای در خواهد آورد
خوشا روزگارانی که چشمها بر لبها حق اولویت داشتند !
2- حقیقتا چندش آور است
هیس هیس مارهای تک دندان !
شبنمی می ماند آدمی و عمر چهل روایتش،
به لحظه رویت نوربر سطح سبز برگی
می لغزد و بر زمین می چکد....
تا باری دیگرو کی ؟وچگونه ؟وکجا ؟
3- ای که تو آن من دیگرم یای تو که آن توی دیگرتم
زاد سفر برگیر و قدم در راه نِه که من در پایان راه
بی صبرانه منتظر رسیدن توام ...
بــه مــن تکیــه کــن!
مــن تمــام هستــی ام رادامنی می کنــم تــا تــو ســرت را بــر آن بنــهی!
تمــام روحــم راآغــوش می ســازم تا تــو در آن از هــراس بیــاســایی!
تمــام نیــرویــی را کــه در دوســت داشتــن دارم
دستــی می کنــم تــا چهــره و گیســویــت را نــوازش کنــد!
تمــام بــودن خــود رازانــویی می کنــم تــا بــر آن بــه خــواب روی!
خــود را، تمــام خــود رابــه تــو می سپــارم.
تــا هــر چــه بخــواهی از آن بیــاشــامی!
از آن بــرگیــری، هــر چــه بخــواهی از آن بســازی،
وهــر گــونه بخــواهی، بــاشــم!
از ایــن لحظــه مــرا داشتــه بــاش!
4- پروردگارم ،مهربان من از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم.
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود ...
دستــــــش در گلــــت بود
وتازه دســـت از مــــــــن شسته بود
که عاشــــــقت شـــــدم
دست در گل و لای سیــــــــنه ام برد
وساعت قلبــــــم را به نام تـو کوک زد
ابلیز خوردم
کسیب شدم
و افتادم از چاهی هر دو سر سوراخ
آخ!
زمین سفت بود
وگلم هنوز خشک نشده بود
که پا در حوا شدم
وافتادم در چاهی
که آدم بشو نیستم دیگر