نه لب گشایدم ازگل، نه دل کشد به نبید
چه بی نشاط بهاری که بی رخ تو رسید!
نشان داغ دل ماست لاله ای که شکفت
به سوگواری زلف تو این بنفشه دمید
بیا که خاک رهت لاله زار خواهد شد
زبس که خون دل ازچشم انتظارچکید
به یاد زلف نگونسار شاهدان چمن
ببین درآئینه ی جویبار گریه ی بید
به دور ماکه همه خون دل به ساغرهاست
زچشم ساقی غمگین که بوسه خواهدچید؟
چه جای من؟ که در این روزگاربی فریاد
زدست جور تو ناهید برفلک نالید
ازین چراغ توام چشم روشنائی نیست
که کس زآتش بیداد غیر دود ندید
گذشت عمروبه دل عشوه می خریم هنوز
که هست درپی شام سیاه صبح سپید
کراست سایه دراین فتنه ها امیدامان ؟
شد آن زمان که دلی بود درامان امید
صفای آینه ی خواجه بین کزین دم سرد
نشد مکدرو بر آه عاشقان بخشید
آه دخترک زیبای من
شایدچندماه دیگر
یا سال دیگر
اصلافردای دیگرشاید
چون،راه رفتنت
چون حرف زدنت
چون مدرسه رفتنت
این بارمیرسدازراه ،عاشق شدنت
اینکه دوست بداری کسی را
یاکسیدوست بدارد تورا
دخترک اکنون رنگ پریده ام
سرخ مشو اینک !
این روند تکاملی تست.
تاکنون تورامن حصاربوده ام و
باغبان نیزهم
وباغبانان همیشه ناراضیند
ازکارخود،چه باچرتی که رفع خستگی کند
یاپرتی که برد حواسش را دمی
تعرض صورت میگیرد، آنک!
متعرضین ،لابدمترصد همین دمند
آه،دخترک بی آلایش من
تو اکنون ازحصارمن بالازده ای
شاخه هایت حالیا،دردسترس کوچه
واگربخواهی کمی بعد،دردسترس همسایه
من مانع نخواهم شد
من شاخه های کوچه ات نیزنخواهم چید
حتی اگردردسترس هرناشناسی باشد
که توخود خواسته ای ومراچه حقی است
محدودکردن توکه خدایت آزادآفریده
وتواین رااززبان چومنی شنیده ای ، شاید به کرات
انتخاب ,وجه انسانی آدمهاست
و ، وجه تمایزانسان وحیوان نیزهم
دخترک نازمن ، توخواهی گفت :"من ریشه هایم پیش شماست،
وبسیاری ازشاخه هایم
وگذاشته ام بیشتروجودم را
درحیاط ذهن وقلب شما
دیگرازمن خدارا، چه انتظاری میتوانید داشت؟"
ومن وما چه میتوانیم خواست دخترزیباکردارم؟
جزتوصیه ای ونه نصیحتی که میدانم بیزاری و
برای من نیز نفرت انگیز
آری دخترکم فردا یا پس فردا، نه ، روزی چنین
تومیروی ، باید بروی ، اما بعدازعاشق شدنت
که بتوانید تاب آورید، جدایی از ریشه ات را
چه عشق است که صبوری آرد وتورااستوارسازد
برو، برو، نور دو دیده ام
که این نیز درراستای تکامل توست
اما ، یادت باشد ، میوه ی نارسی که شاید خدای ناکرده به خانه ی خالی دوست
هدیه خواهی برد ، چندروزی بعد ، بوی گندش میآزارد مشام
اهالی خانه را ویقین که حتی درذهن دوست نیزنمیگذاردخاطره ای
خوش را ، ببخشایید مرا توصیه مادربود وگرنه ...،چه میگویم؟!
هان ای نفس زندگیم، بگذارراست وبی حاشیه هرچه خواهی بالا روی،
درامتداد ریشه هاوساقه ات نه درعرض، که
به خود یابه خدایت برسی، باقی همه اغیارند
همین ، وکاش بود مهربان مادرت ، تاچنین به نفس نفس نمیافتادپدرت
خدایت نگهدار
دخترم
دخترانم.
دوستت دارم ودانم که توئی دشمن جانم
ازچه بادشمن جانم شده ام دوست ندانم
غمم اینست که چون ماه نوانگشت نمائی
ورنه غم نیست که درعشق تورسوای جهانم
دم به دم حلقه ی این دام شودتنگتر ومن
دست وپائی نزنم،خودزکمندت نرهانم
سر پرشورمرانه ،شبی ایدوست به دامان
تا شوی فتنه ی سازدلم وسوز نهانم
نکته ی عشق زمن پرس به یک بوسه که دانی
پیر این دیرکهن مست کنم گرچه جوانم
سرو بودم سرزلف تو بپیچید سرم را
یاد باد آن همه آزادگی وتاب وتوانم
آن لئیم است که چیزی دهد وبازستاند
جان اگر نیز ستانی، زتو من دل نستانم
گربینی تو هم آن چهره به روزم بنشینی
نیم شب مست چوبرتخت خیالت بنشانم
گریه ازمردم هشیارخلائق نپسندند
شده ام مست تا که قطره اشکی بفشانم
ترسم آخر براغیار برم نام عزیزت
چه کنم بی تو چه سازم؟شده ای وردزبانم
خداوندا،تویی یارو تویی تنها امیدم
به هرمشکل تورا ازخود ،بسی نزدیکتر دیدم
دراین قحطی زده روزگار بی قوم وبی دوست.
تو خوددانی زآل خویش ، چقدرنامحرمی دیدم
گفته ای که " ازهمه به ما نزدیکترتوهستی"
"مخوانید جزمرا به یاری" این رانیزشنیدم
پیامبرت به تاکیدفرمود: ای همکیشان من
گرشب گشنه ماند همسایه ،من چون توان خوابیدم!؟
کنون ماراچه شده ؟ که بی خبر ازحال هم
فقط به خودپرداختی ،فقط به خویش رسیدم
توانگروفقیر رانیست هیچ وجه اشتراکی
که من فقیربه شبی،ره صدساله جهیدم
نه دستی به یاری کشیدم برسر یتیمی
نه وقفی به فقیر، که گوشه ی عزلت گزیدم
چنان سرگرم به اعمال بیهوده گشته ایم که
عده ای راباورافزوده ، لیک بنده رمیدم
هراس انگیز است این شیوه ی زندگی که ماراست
ازینرومرا نیست دمی که به خود نلرزیدم
به هم که رسیدیم همه تعریف است وتمجید
زهم گسستیم تونیشخند زدی من لب گزیدم
به وقت خوشی همه فرزندان یک پدریم
همینکه تورامشکل آید، منم که نشنیدم
ریا وتزویر شده خصلت فراگیر ما
که برای نیل به قدرت اینست تنها امیدم
وقت نبودنت چنان داستان میسرایندکه
گویی دریغا زخوبی هیچ نشانی ندیدم
به دل خلق خدا مانده بسی حسرتهاچون
صداقت که ندیدی یا صراحت که نشنیدم
آخر زچه گویم و ازچه یادآرم ای دوستان
که مرا نیست یارای گفتن ازآنچکه دیدم
نترسم از نشان دادن سرچشمه ی این سیل
که مردم همه دانند حتی آنک من نفهمیدم
زمانی رابه خاطرآرم، که چه ارزشی داشت
آبروی انسان ،که کنون به هیچ توان خریدم
چیست حکایت خدارا؟ که با همه کوشش
نه به آمال خویش نائل، نه به شما رسیدم
خدایا نیست همدلی که باوی درددل گویم
که زترس خیانت دوست ، تنها آرمیدم
به خیال خام، خالی کردن ، دل آراد
زهزاردرد است که این غزل گفته ونالیدم