ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

از لحظه تا روز

اضطراری بهت آور، 
زیرِ باران ریزِ نور، 
پلک زدنی آنی 
و تسلیمِ نگاهی ...
به ارتفاعِ دورترین ستاره ها ... 

سپس، از لحظه تا روز، 
هنگامهِٔ هجمهِٔ حیرتی بود 
که زآن پس مرا 
تا کرانه هایِ زیستنی، 
گاه شورانگیز 
و گاهی 
لبریزِ تردیدهایِ وهم انگیز
به قصدِ رؤیتِ رخسارِ باوریِ گمشده 
به پیش میبُرد...

میانهِٔ راهِ رفتن بود، 
جایی که زمین و زمان، 
ناشکیب ازچنبرهِٔ سیاهی، 
امّا، هزارهِٔ عاری از صبح را
پیراهنِ تن کرده بودند،
غافل که کششِ قلبِ زمین 
و داناییِ ذهنِ زمان، 
تنها، زئوسی میطلبد
تا به زیر کشد، 
برقِ آسمان را، 
-بی آتشی دیوساز-
سپس، تلاقیِ نور 
و خاکِ باران خورده 
و تولّدِ انسانی 
که تاراندنِ سیاهی را
ودیعه از خالقش 
درتوان دارد.

هستیِ من!
ای قاب شده چشمِ تو در، 
روز و شبِ نگاهِ من؛ 
دراین برههِٔ بی رقیب 
از گره خوردگیِ قسمت، 
اگر با غروریِ غریب، 
قربتِ قدم هایِ عشق را 
پسِ پشتِ خود 
با سراسرهستیِ سربه تو سپرده ام،
هنوز هم، احساس میکنم، 
میدانی چراست؟! 
زآن روی که من، 
بی تمنّایِ هیچ پیامبری 
که به صلیبِ شقاوتش کِشند
یا سر به کوهِ ناچاریش نهند، 
تنها، آری تنها 
با سُبحهِٔ سیّالِ عشق 
در سِحرِ سَحرگاهان 
و افسونِ سپیده دمان 
- برگرفته از 
خوابی خارق آسا -
تو را که دیر زمانی، 
گمت کرده بودم، 
بازت شناختم
و به شکرانه ایِ مدام، 
روبرویِ رنگین کمانِ هزار پرتوِ رویت 
به نماز ایستادم ...

و تو ای ...
دیر آشنایِ دلآرامِ من ،
اکنون، مگذار،
چون اقاقیایِ ساحلِ اقیانوس
از بی آبی، تلف شوم !؟
بگذار، چون نسیمی نهیف ...
یا حتّی! نرمنازِ هوایی نزار
هرازگاهی، از کرانهِٔ زلفانت بگذرم!
و تا دلتنگیِ کشندهِٔ دیگر...
در عمیقِ شب 
و گیسویِ تو ...،
گم شوم، 
محو شوم ...،
و دوباره 
با دمیدنِ نور 
در خاکِ باران خورده، 
تولّدی دگرگونه آغاز کنم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.