اغلب،آنکه آتش می افروزد!
وآنکه آب بر تن آتشناک میریزد!
هر دو یکی است!!
تا گم شود، سر کلاف حقیققت !
تاکه نتواند رساند،
سوخته دل را دگر،
درپیچاپیج راهی صعب،
به آستان خانه ی فتنه!
آری اینست رسم معمول!
و شیوه ی معهود!
درین روزگار کبود!
تا تو دریابی که :
دوست دشمن است شاید!
و دوست هم دریابدکه:
شاید، تو دشمنی!
و باز هردو یکی است!!
و هدف گوییا، همین بوده است!
راستی پس تکلیف کجاست!؟
آیا کسی نشانی دارد؟!
کاش در پشــت هیچستان،نه که درپسِ سیاهی!
تا مــگر نبیــنم هــرگز، سایـه یِ تو در تباهـی
روزان من هــمه تاریــک، بی تـعارض با شبانم
مانــده در فرقت آیــنه، از سویــدای دل آهــی
این هــمه ندیــدنِ تو، عاقــبت افسرده ام کــرد
تــویِ این ظلمتِ یلــدا، کــو نشانِ صبحـگاهی؟
دیـگر از خـودم بریــدم، جانــم از قفـس گریزان
روحِ سرگـردانِ عشـقم، مجنونِ گـم کرده راهـی
مــن از پیــچِ جاده یِ عمر،بی خـبر ازآیـنه یِ راه
آنـچـنان کــردم گــذر کـه قــدمی تا پرتــگاهـی
زآن پـس امّا،کاش هــرگز به شـبِ ظلـمتِ زلفـت
برنمیخوردم چـنان چون، دزدی پــناه بـه دادگاهـی
اگــر ٱب گـذشــته ازسـر،اگـر زخــم خورده جانم
حقیقت به عـالــم اینست که مرا نیست دادخواهی!
تــصویـر مبهـمت چـرا، ازچــشم مــن نمـــ یرود؟
چـه کــرده ای کـه یـادِ تـو، ازجـان وتـن نمـیرود؟
چــقدرگـذشــته سال ومـاه، ازآن مــهرِ جـدائیـها؟
کــین آذرِ جـان ودلـم، بــه صـد بهـــمن نمـ ـیرود!
زیــپِ دو چــشمِ خســته ام، دگربســته نمـــیشود
چــرخ ِبــخــــتم افتاده درلــوش ولــجن، نمـیـرود
گفــتم بــهارکــه برســد، زمســتانِ دلـــ ـــم رود
دیـــدم کـه خــارِقـلبِ مــن، بـانســترن نمــ ـیرود
ازترس نـاگـ ـه دیـدنت، هــجرت شـفابـخشی نمود
امــا سمــندِ روزگــــار، دوراز وطـــن نمــــیرود
خـواندیم خـدارا مـن و تو، چــنگ از گریبـان بگـسلد
افـسوس که آن دشمن عـشق، باهـیچ سخن نمیرود
یارب گـناه مـن چـه بـود، ظلمم بــه کی رسیده بود
تـقدیرِ مـن چـه کـرده بــود، کـین سو ٔ؍ظن نمیـرود
خـواسـتم که پـای عقل نـهی، بـرجبـینِ سـنگِ سنت
بیـــهوده انتــظاری بـــود، رســم کــ ـهن نمــیرود
آری مــن درجــاده ی وهــم، دنـبال نســیان میـروم
باشـــد تا دریابـــم کـه عــشق، درکـتِ او نمـــیرود