ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

خوابهای ایستاده!

بگو! کجا گم کرده ام حقیقت را ؟
که میباید بر دراز دستانِ
شبِ دیوار و دغدغه
هزار هزار صدفِ پوشیده 
و الماسِ خط خورده 
در بزکهایِ چرکین
و بزمهایِ ابتذال را 
تا مزارِ ناشناختهِٔ خوابهایِ ایستاده 
به اجباری ناگزیر، تشییع کنم!؟

حقیقت را بگو 
کجا فرو گذاشته ام؟
یا نه، کدامین بادِ بی ریشه
نخوت آسا
بر شاخ و برگهایِ عاصی 
و سربه هوایِ باغِ اندیشه ام تاخت 
تا چنین تکیده
به خاطره های سبز
دل خوش کنم!

نههههه! من نه عاشق آن رقم 
قوم بی رمقم که قلم میشکند ...!
و در پستوی خانه های بیخبریشان
کاغذ و کتابی اگر به صد حیله بیابی
نه برای نوشتن و خواندن 
که اسباب کشیدن اند!
و تک چراغی اگر روشن
دریغا که نفس نفس نشئگی را
تا صبحِ خمیازه سوسو میزند!

آری،اگرچه اندوه ناک، گاهی امّا 
حقیقت را ...نه!
جان را باید به شیطان فروخت ...!
تا برهانی آسمانی که
جولانگهِ پروازِ خفاشانیست
که با پَکی و پُکی چند
ساعتها سر به ستاره میسایند!
و حسرتا، پرندگانِ فهم،امّا
لانه در عزلّتِ خویش،گویی 
هوایِ هیچ پروازی 
مگر با خیالِ خمارشان در سر نیست!
چه اگر نبود خیالی چنین خام
کسی بود آیا؟ 
تا در ناگزیریِ تبانی با وحشیِ شب 
تشییع کند،تندیسِ شاعری
که شاید ایستاده 
به خوابی حراف فرو‌ رفته باشد!؟



پ.ن:
صحبت از معضلی اجتماعیست که اگرچه تمام گروههای تحصیلی، زیر آوار ویرانگر آن بلعیده شده اند،اما کماکان نظر قاطع کارشناسان براینست که میزان مبتلایان به این پدیده ی شوم، ارتباط مستقیم با سطح شعور و فهم آدمها دارد و این دانایی و شعور با آنچه سطح سواد گفته میشود،کاملن تفاوت دارد!
برای اینست که امروزه از دیپلم تا دکتر و بیسواد گرفتار آن شده اند! چون اینها فارغ از هر تفاوتی در یک خصوصیت مشترکند و آن همانا بیشعوری و نافهمیست!
بدیهیست اشاره به بزمهای شبانه و بزکهای آشنا، به دلیل شباهت و پیش زمینگی رسیدن به آن بی ... است که تکرارش آزارم میدهد.امید که صراحتم را بر من ببخشایید اگر موجب بی ...ازنوع دیگر حقیرنشده باشد!
در پایان ،
و در این شبهای نیایش و آن شب شبهای هستی،برای رفع این معضل بزرگ از خداوند توکل بجوییم و حرکتی بکنیم که مسئولیم
مهرتان افزون و جانتان سلامت
یا حق آ.آذرم

محــتال

اغلب،آنکه آتش می افروزد!

وآنکه آب بر تن آتشناک میریزد!   

هر دو یکی است!!

تا گم شود، سر کلاف حقیققت !

تاکه نتواند رساند، 

 سوخته دل را دگر،  

درپیچاپیج راهی صعب، 

به آستان خانه ی فتنه! 


آری اینست رسم معمول!             

و شیوه ی معهود!                              

درین روزگار کبود! 

تا تو دریابی که : 

دوست  دشمن است شاید!

و دوست هم دریابدکه:                

 شاید، تو دشمنی!

و باز هردو یکی است!! 


و هدف گوییا، همین بوده است!  

راستی پس تکلیف کجاست!؟ 

آیا کسی نشانی دارد؟!


ظلــمت زلــف

کاش در پشــت هیچستان،نه که درپسِ سیاهی!  

تا مــگر نبیــنم هــرگز، سایـه یِ تو در تباهـی 


روزان من هــمه تاریــک، بی تـعارض با شبانم 

مانــده در فرقت آیــنه، از سویــدای دل آهــی 


این هــمه ندیــدنِ تو، عاقــبت افسرده ام کــرد 

تــویِ این ظلمتِ یلــدا، کــو نشانِ صبحـگاهی؟ 


دیـگر از خـودم بریــدم، جانــم از قفـس گریزان 

روحِ سرگـردانِ عشـقم، مجنونِ گـم کرده راهـی 


مــن از پیــچِ جاده یِ عمر،بی خـبر ازآیـنه یِ راه

آنـچـنان کــردم گــذر کـه قــدمی تا پرتــگاهـی 


زآن پـس امّا،کاش هــرگز به شـبِ ظلـمتِ زلفـت   

برنمیخوردم چـنان چون، دزدی پــناه بـه دادگاهـی


 اگــر ٱب گـذشــته ازسـر،اگـر زخــم خورده جانم 

 حقیقت به عـالــم اینست که مرا نیست دادخواهی!


تــصویر مبــهم

تــصویـر مبهـمت چـرا، ازچــشم مــن نمـــ‌ یرود؟ 

چـه کــرده ای کـه یـادِ تـو، ازجـان وتـن نمـیرود؟ 


چــقدرگـذشــته سال ومـاه، ازآن مــهرِ جـدائیـها؟

کــین آذرِ جـان ودلـم، بــه صـد بهـــمن نمـ‌ ـیرود! 


زیــپِ دو چــشمِ خســته ام، دگربســته نمـــیشود 

چــرخ ِبــخــــتم افتاده درلــوش ولــجن، نمـیـرود 


گفــتم بــهارکــه برســد، زمســتانِ دلـــ‌ ـــم رود 

دیـــدم کـه خــارِقـلبِ مــن، بـانســترن نمــ‌ ـیرود 


ازترس نـاگـ‌ ـه دیـدنت، هــجرت شـفابـخشی نمود 

امــا سمــندِ روزگــ‌ــار، دوراز وطـــن نمــــیرود 


خـواندیم خـدارا مـن و تو، چــنگ از گریبـان بگـسلد 

افـسوس که آن دشمن عـشق، باهـیچ سخن نمیرود


یارب گـناه مـن چـه بـود، ظلمم بــه کی رسیده بود 

تـقدیرِ مـن چـه کـرده بــود، کـین سو ٔ؍ظن نمیـرود 


خـواسـتم که پـای عقل نـهی، بـرجبـینِ سـنگِ سنت 

بیـــهوده انتــظاری بـــود، رســم کــ‌ ـهن نمــیرود 


آری مــن درجــاده ی وهــم، دنـبال نســیان میـروم 

باشـــد تا دریابـــم کـه عــشق، درکـتِ او نمـــیرود