ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

رازمبهم

کجایی؟ ای رازمبهم روزگارانم ؟

که بی تو ،چه زمستانی شده بهارانم !


اگرنبودخاطره ی آن روزبارانی

چگونه سرکنم؟ این روزهای بی بارانم؟


گفته ای که چون میگذرد، روزگارمن؟

من که خود شمع بالین شب زنده دارانم


آه،دلم لبریز ابروهوای طوفانیست

خوشا مجالی دهد، دیده ی اشکبارانم 


رفتی سوی کدام دخمه ی تاریک دگر؟

که گذاشتی من وشبهای بی قرارانم 


دانی چه کرده بامن ؟ فرقت نابه هنگام؟

گرفته خواب زچشم ، من وپرستارانم


نمی ترسم ازعاشقی ودل لرزه هایش

که گردست دهد!من ازنسل سربدارانم


صورتکهای جعلیست! به هرطرف که بینی

کاش،که دوباره بینم، صورت سردارانم!


گفتی هرگزمگویید، این رازرا باکسی

آری، آنگه چه کنم ؟ باخیل رازدارانم 


آراد، آنچه گذاشتی، ازعشق به یادگاری

باشد گره گشایی، درکاردلدارانم



صفحه-2 ( جمله وپاراگراف اندیشمندان )

* عین القضات همدانی : میگویندچون درپایان دوازدهمین سال بعثت، مانی، ارژنگ رابه پایان برد

  وبه خداداد، خدادرآن نگریست وسه شب وسه روزازآن چشم برنداشت وچون به فصل"اشک ودرد

   وانتظار"رسید، ناگهان سربرداشت، نفسی راکه ازآغازخلقت درسینه نگه داشته بود

    برکشید ودرحالیکه اشک شوق درچشمش حلقه می بست گفت :

    "شمعی پنهان بودم دوست داشتم مرابشناسند، مانی راآفریدم واکنون به کام دل خویش -

    رسیدم" وسپس به اندیشه فرورفت وشبی را تاسحربیدارماند، دراندیشه ی انسان، وسحر

    گاه ازشوق فریاد زدکه :

                     ( تبارک الله احسن الخالقین )

* دکترعلی شریعتی : هجرت درسرنوشت هرپیغمبری است.هرمذهب بزرگی، هرتمدن و

     فرهنگ بزرگی زاییده ی هجرت است.

   = مرددردوست داشتن، گاه، خلق وخوی کودک میگیرد!

   = عشق تنها کاربی چون چرای عالم است.

   =غرورحجاب راه است که گفته اند" نامردغرورش را میفروشدوجوانمردآن را

      میشکند، نه به زروزور، بلکه برسردوست.

   = ای نسل اسیروطنم : تومیدانی وهمه میدانندکه زندگی ازتحمیل لبخندی برلبان من

       ازآوردن برق امیدی درنگاه من ، ازبرانگیختن موج شعفی دردل من عاجزاست...

   = من به آنچه ازمن نیست اگرتعصب بورزم برآنچه ازآن من است ومال من است ،

        غفلت ورزیده ام.

   = 


     

بهارنونوار

به دشت سینه ام گویی، بهاری نونوارآمد 

به لطف چشم مخمورت، دوباره بوی یارآمد 


سمندسرکش عشقم، بسان موج دریایی  

تطاول زدبه ساحلها، چومست وبی مهارآمد


ازآن روزی که  دلدارم، به عشوه کردخریدارم 

زهرسو فتنه وآفت ،چوسیل نابکارآمد


بگوای رهزن ایمان، به من ازجعدگیسویت 

که دلبسته ی آن زنجیر، وه که باافتخارآمد


ندانستی که بعد تو، میان این شهرشلوغ 

چه غم که میکشم به روز، چه شب که بیقرارآمد


صبابسوی یار،خبر، چون میبری که نداند 

زدوریش قامت، دوتاشد،وغم به هزارآمد


سروش غیب سرداد ندا، که 'آراد' ازچه نالانی؟

چوبازلف سیاه او، پایان شب تار آمد!.

کاظم بهمنی


درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند   
 معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین     
 قصه ی تلخ مرا سرسره ها می فهمند 
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن     
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند   
آنچه از رفتنت آمد به سرم تا فردا    
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند.    
 نفهمید کسی منزلت شمس مرا   
 قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند