...فقر همه جا سر میکشد ...فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی هم نیست ...فقر ، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ... طلا و غذا نیست ...فقر ، همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ...فقر ، تیغه های برنده ماشین بازیافت است ، که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ...فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند ...فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود ...فقر ، همه جا سر میکشد ...فقر ، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ...فقر ، روز را " بی اندیشه" سر کردن است ..
شکنج | توسط: محسن بیگی
جسارتم رابه صداقتم ببخشید.
من جسارتم راهیچگاه، صرف،"هیاهوبرای هیچ"، نخواهم کرد!
پوچی، اندیشه های خالی!
خالی، گلدان های ترک!
ترک، دل های شیشه!
تورم، کینه های تحقیر!
تحقیر، قلبهای عقده!
عقده ی،خالیان اندیشه!
*******
آه،بیگمان افراشتیم، چتری سیاه
چونان چون بلندیلدایی بی پگاه
تارکش اما، شمع ها سوسوزنان
شاهدانی شاید، بر اعدام ماه!
شنیدم زمانی، ز یاسی سپید!
که خواستند ازهمه گلها به تهدید!
که آری می کشیم ومی بریم سر
اگر غیرازسیاه، رنگی بسازید!
دراین کولاک، وحشت زای تزویر
برغم تیرگی ، ابهام تقدیر
گذاراز هیچ پیچ ، جاده ی عشق
محال است ، بی مجال عقل وتدبیر
*جسارت ،اماعمل کردن محض است، بی هیچ شرطی ،به
آنچکه یقین وباورش کرده ایم! مگرنه؟
میروم تاگم شوم ازچشم تو . میروم تاکش نیابدخشم تو
میروم تاخویش را پیدا کنم گرشودترک سرسودا کنم
میروم تادفع صد بلا کنم با دلی خون شکوه ازدنیاکنم
زانکه درسنت این عالم پیر باچه جرمی میشوندچندی اسیر؟
شایداینکه سالهادرپیش هم غرق دنیامیشویم زیاد وکم
بی غم وبی دردوبی هیچ آرزو زندگیمان میوه ای بیرنگ وبو
یا که بیخبر زحال دگران نه غم نان داشته ایم نه دردجان
باچنین اندیشه و تفکری کی توان شد شبه انسان یاپری
حیف مانیست گردش زمانه را عین بوف ساکن شویم ویرانه را
سیب لذت راچنان گاز میزنیم که گویی طعنه به اعجازمیزنیم
میگذاشتیم باد واین خاک غریب گل میکردیم آب وآتش رافریب