غلام نرگس مست تو ، تاجدارانند خراب باده ی لعل تو ، هوشیارانند
توراصبا و مرا آب دیده شد ، غماز وگرنه عاشق ومعشوق ، رازدارانند
ززیرزلف دوتا، چون گذرکنی بنگر که ازیمین ویسارت، چه سوگوارانند
گذرکن چوصبا، بر بنفشه زاروببین که ازتطاول زلفت ، چه بیقرارانند
نصیب ماست بهشت،ای خداشناس برو که مستحق کرامت ، گناه کارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن مروبه صومعه ، کآنجا سیاهکارانند
نه من برآن گل عارض غزل سرایم وبس که عندلیب توازهرطرف ، هزارانند
رقیب ! درگذروبیش ازاین مکن نخوت که ساکنان دردوست ، خاکسارانند
تودستگیرشوای خضرپی خجسته،که من پیاده می روم وهمرهان ،سوارانند
خلاص حافظ ازآن زلف تابدار مباد ! که بستگان کمند تو ، رستگارانند
خوب است چشمانت, بگویند از جهانت با چشم حرفت را بزن! نه با دهانت
آب و هوایت با کمی باران ،چهطور است؟ بگذار آرامش بگیرد ، آسمانت
انگار از یک مادریم ، از بس شبیهاند موی پریشان من و روح و روانت
چای خودت را میخوری و میروی زود. چای خودم را میخورم در استکانت.
"باران بیگی"
،
ز تنم تا تنش یک وجب بود. وقت چسبیدن لب به لب بود.
عقل! امّا جداییطلب بود بود! اما دخالت نمیکرد!
عشق ِمن، لکهی دامنش بود من حواسم به پیراهنش بود.
او حواسش به مرز تنش بود. بود! امّا رعایت نمیکرد!
آن شب از جان مستم چه میخواست دست او روی دستم چه میخواست
وسوسه از شکستم چه میخواست مبر این ارتجاع ِصعودی.
دستش افتاد در موج مویم پاره شدجامه از روبهرویم!
ماندهام از چه چیزی بگویم! آه یوسف! تو دیگر که بودی.
عقل میگوید: «این کار زشت است» عشق میگوید: «این سرنوشت است!ا
واین دربهای بهشت است آخرین دکمههای لباسش!»
، باز کردم! رسیدم به آتش! آتش، امّا برای سیاوَش!
خیره در سرخی ِالتماسش غرق در آبی ِچشمهایش
من حواسم به او... او حواسش... آخرین دکمههای لباسش.... آخرین دکمههای لباسش
"مجتبیٰ فرد"
آه ای ابربی باران ، سایه ات را ازمن دریغ مدار
تفتیدن را برنتابیدن ، محتاج حایلم می کند
وتو ای آفتاب ظهرمرداد چنین بود، آیازمانه ؟ آن دم که من ناخواسته ! به قلمرو پهناورتوپای گذاردم
هرگز،هرگز،یادم آید روزگارانی راکه پسرک کوچک ونحیف روستای "هیوند "
ساعت فوتبالش را ،وقت دست کشیدن ازکارجورآورش ر ا
رسیدن به زمان خوش مشق فردایش را ویاهنگامه ی قرارهای سریش را!
میزان میکرد،باتو، حتی،سرماوگرمای تنش ر ا
آه،نمیدانی ! چه شبهایی که دردهلیزتنگ وتاریک کوه بلندو درختان درهم تنیده ی بلوط،هردم انتظارسررسیدن
پلنگ زخم برداشته ی پرکینه ای راکشیدن، وآنگاه خش وخش انبوه برگهای خشک راشنیدن
که سوسکی ره ،گم کرده شاید،چسان می فشردیم به هم دندانهارا
ونفس ها درسینه هاحبس، تاجوانک امیدنجات شایددرعمق دل ما آغازکند روییدن را
ودگربار، باز این آرزوی دورکه توکی برمیآیی ازمیان چمبره ی خون آلوده ات تابازرهانی جمع این کودکان رنج وکاررا!؟
آری ای آفتاب نجات! وای روشنای ازلی وابدی این خاک غریب، نمیدانی تو
وازکجابدانی؟وقتیکه والدین ناچارگشته ی ، خودساخته ی ما،
به هوای کشید اندکی ازباررنج وحرمان تمام ناشدنی شان! همگام باشب پرستان روشن گریز،
روامیداشتندبربچه های فقرونیاز، گستره ای ازدلهره وتاریکی وهم آلوده ی ترس آورش را
آری ای آفتاب راه نما، وای باعث وبانی شهامت های اکنون فروخورده ی ما، ازکجابدانی؟
که ترس واضطراب ، به یغمابرده ، توش وتوان دستان لاغرونحیف مارا
ودرگلوخفه کرده، صداهایی راکه بابرآمدن دیرهنگام وطاقت سوزتو، ازشرق وشفق امیدواننتظار،سپس
طنین رسای آنان ف، به لرزه انداخته، کوه سترگ وصخره های باشکوه وهراس آورش را
چه بگویم اما؟ اینسان واین زمان که ماوشماهستیم وبرنتابیدن همان آفتاب "عالم تاب"را
راستی به کجامیرود، این تمدن کوفتی دوستان؟ کرم شبتاب گفته بودند روزی ،امابرتارک آسمان تیره ی مااکنون این
"کم مصرفانند"که آغازکرده اندتازیدن را!!
وگاهی ده ها سقفی که قبل ازابر بی باران ،حایلند دیدارماو" آفتاب عادل تاب" را !!! هیهات...