ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

سرقت زنجیره ای ( جاذب نیکو )

 
بسکه به خود آمده ام دیده ام ، کودکی ام یکسـره دزدیده شـد 
جغجغه ام ، رو رو و گهواره ام ، گم شده بـا فرفره دزدیده شـد

مادر زیبـای اهـورایی ام ، در بغلـش بسـتر نیلـوفـری 
روحِ نوازشگر او در شبی ، با اجـل از پنجـره دزدیده شـد

تازه که خـود باوری آموختم ، چشـم به چشمان پـدر دوختـم 
خاطره ای مانده از او در دلم ، تا که همین خاطره دزدیده شـد

در به در از خـانه به بیـرون زدم ، تا که زیـارت کنم از بی کسی
نذر کنم ، باز شـود بخت و دل ، نذر من و مقبـره دزدیـده شـد

پُر شـدم از حیرت و افسردگی ، قبله در این چنبره دزدیده شد 
در عجبم در دلِ میدانِ شهر ، هر چه که شد پیکـره دزدیده شـد

شـاعر دنیای مجـازی شـدم واژه به واژه غـزلم شـعر نـو 
تیره نشـد بخت سـپیدم ولی ، هر غـزل باکره دزدیده شـد 

عاشق آن بوسـه و جادوگری ، سِـحر شـدم در تب گیسـوی او 
ریخته شد بر سـرم آوار غم ، عشق من از سـاحره دزدیده شـد

دست به اندام قلم می کشـم با هوسـی بیش تر از روز پیـش
تا بسـراید که هنوز عاشـقم ، از قلمم حنجـره دزدیده شـد

دخترکان شـاعر احساسی اند ، عاشـق هر شـعله و پروانگـی
رفتـه به ارباب جـراید خبـر ، شـاپرکی شـاعره دزدیده شـد

وای از این خلسـه که شد زندگی ، هر سره با ناسره دزدیده شد 
صلح و صفا رفته اگر از جـهان، با جدلی مسـخره دزدیده شـد

باز نشـد هر گِـره در آرزو ، از طرف کُنگِـره دزدیـده شـد!
صوت خوشی بود اگر در فضـا ، بر اثـر زنجـره دزدیده شـد

خسته از این سـرقت زنجیره ای ، باز به پـایان زمین دل خوشم
گر چه بگوید همه دنیا به من ، جاذبـه از دایـره دزدیده شـد



مهاجر

درین غربت غریب

آن سیاهپوش 

که هر روز غروب

اندک اندک 

غرق دریای خون آلود شفق 

آخرالامر،سایه ی سیاه شب میشود

هم وطنی است 

که در پی فلقی محال 

روزی ناگهان افتاد

درین غربت غریب




پ-ن

اتفاق این گردون حاصل تماشای هم تباری سیاهپوش در یکی از کشورهای همسایه بود که هر روز موقع غروب به بالای برجی بلند میرفت تا غروب آفتاب را بنگرد، اما سایه اش،گاه تا نیمه های شب قابل رؤیت بود! و ناگهان محو میگردید.