ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

یواشکی بگو (جاذب نیکو)

خاتون مـن ، اِشـاره را ، یواشـکی بگو
اَسـرارِ قلبِ پـاره ، را ، یواشـکی بگـو 

فـریاد می کشـم ، که عزیـزی بـرای مـن
امّـا تـو این ، شـراره را ، یواشـکی بگو

من در تماسِ عشـقِ تـو پیـدا شـدم ، ولی 
گم کرده ام شـماره را ، یواشـکی بگـو

عاشـق شـدم ، بدونِ تـو ، خـوابم نمـی برد 
رویـا بپـوش و چـاره را ، یواشـکی بگـو

دسـتی ببر، به قـربت و تسـبیح و فـال مـن 
در گوش مـن اسـتخاره را ، یواشـکی بگو

من آسمانی ام ، به زمیـن ، دلخوشم نکـن 
آسـمانِ بـی سـتاره را ، یواشـکی بگـو

هـرگز به رَهـنِ شـب ندهی ، کُنـجِ سـینه را 
بـا عشـقم ایـن اِجـاره را ، یواشـکی بگـو

در هر دقیقـه ، حـادثـه تمـدید می شـود
دلشـوره ای دوبـاره را ، یواشـکی بگـو

دانـی که موش دارد ایـن دیـوارِ خانه مان
هر حرفِ بـی قواره را ، یواشـکی بگو

ما بار شیشـه می بریم از بیـنِ صخـره ها 
تشـویشِ سـنگِ خـاره را ، یواشـکی بگو

آبـی گذشـته از سَـرِ تاریـخِ زخـم ِ مـا
دردهـایِ این هِـزاره را ، یواشـکی بگو

جـاذب ، نگو ، کنایـه و ایهـامِ واژه را ! 
تفســیرِ اسـتعاره را ، یواشـکی بگـو

اِفشـا نکن که سـفره ی دل ، بـاز می شـود 
سـربسـته کن ، عصاره را ، یواشـکی بگو

دارد هُبـوط مـی کنـد اِنـگار ، آدمـی
این درد بـی کناره را ، یواشـکی بگـو

آینه ها

از زمانی که من و این شهر غریب،

خالی از تو شدیم! تا همین حالا،

هفت سال آزگار است که چشم 

به روی هیچ آینه ای، باز نکرده ام!

         *************

امروز هم آینه به آینه، دنبال تو

میگشتم!، اما در دل پاک آینه ها

جزتصویر شکسته ی مرد بیچاره ای

که انگار،اندوه جهان همه چون برف 

بر سر او باریده بود،

 نشانی از تو و هیچکس ندیدم!

        ************

با اینکه توی خانه ام،چند تا آینه ی

قد و نیم قد دارم، ولی چند سالیست

 نمیتوانم خودم را ،پیدا کنم!.

          **********

آخرین باری که در آینه نگاه کردم

خودم را بجا نیاوردم!.

          **********

هنوز دلم میسوزد، برای کسی که 

در آینه دیدم! بیچاره ...

          **********

مرا با آینه هیچ قرابتی نیست! 

 حتی اگر همه ی دنیا او را صادق بدانند

آخر کدام دشمن مرا چنین نشان میدهد که او!؟ 

          **********

چه بسیار آدمها هستند

که روزی چند ساعت در آینه مینگرند

 ولی هرگز خودشان را نمیبینند!

             ************


فرصت نگاه

  نه، ... نیست دیگر!

 دیگر کسی روبروی ما نیست! 

  ما از دست داده ایم فرصت نگاه را !

 آنکه روزی به بهایِ جانش،  طلب میکردیم


 خوب به خاطر دارم... 

 همین که نزارِ نالهِٔ آن نابکارْ

_ جاسوسِ عالم نفوذ! بلند شد

 چگونه ؟ آسمان دهان باز کرد! 

 تا طوفانِ طاغیِ افترا به طرفه ای 

 ببرد خرمنِ عشق و خروارِ خوشبختی 

 دسترنجِ بیست سالِ آزگار، بی غباریِ آینهٔ  دل را


  و آنگاه که طوفان نشست و 

  آسمان آسود و هیاهو کاست 

 سایهِٔ سقطِ بلا، امّا،... چه آسان! 

 سیاه کرده بود آسمانِ خیمه را 

 آنچنان که دیگر، نه هرمِ آفتابِ دوستی

 نه وزشِ نسیمِ وابستگی 

 و نه حتی، صیحهِٔ صنفِ سفیران  

 یا صورْآهِ صبحگاهی ، ... هیچکدام 

 نتواند بَرَد، اندوهِ دل ازباغِ بی برگیِ رابطه 

   و تلخیِ احساسِ فروباریده برآن

 یا اینکه بکاهد از حجمِ هجومهایِ تلخِ سوارانِ

 رشک و  اشکِ بی حاصل 

 

  تا آنچه بر جای مانَد.... آخر

 فقط قوس و قزحِ قضاوتهایِ نامردمی باشد

 و گل و لایِ قین و قهر و جدایی ! 

  تا  خالی شویم و پرشویم ... از عشق و  از تنهایی 

 و تا از دست برود... فرصتِ یک عمر نگاه، 

همان که روزگاری... به بهایِ گرانِ باور

  خریدارش گشته بودیم!

 افسوس!،  من و تو از دست داده ایم 

 فرصتِ آسمانیِ... نگاه را 

  دیگر کسی روبرویِ ما نیست!

 نه، ... نیست... دیگر !



یادآوری خاطرات عشق

دردانه ی خیال خلوص من

تو که خود خراب و خاکسار راه عشق بوده ای

تو که هزار جان مجنون

خنیاگر خریر و نغمه خوان اغماگرِ

دل دردآشنایت بوده اند

بگذار خونابه ی چشم من هم

خونبهای دل خراشت باشد.


دردانه ی خلسه ی خیال من

تو که هرگز خسته ی خاطرت

 حتی خلأ  خاطرت

خالی از خلود عشق نبوده 

تو که بی خارْ گل خودروی خان ومان عشق بوده ای

و هزار خورشید خرامان 

در اشتیاق شرار نگاهت 

خود خواسته به کسوفی جاوید درآمده اند

تا که مهتاب برکه ی عاشقان باشند

میدانی آیا؟ میدانی قبل از اینکه بیائی 

ذهن پریشان من 

چون گیسوی معشوق، به تلبیس باد

برای دل ساده ام، دسیسه میچید!؟

و خریف خاطرم، شبیه دشت پرارتعاش در

در ظهرگاه تابستان، تصویر غلط به چشمانم

روانه میکرد !؟

و شوربخت تر اینکه، موج فراموشی در برخورد با

انبوه صخره های صعب اندوه، خاطرات شیرینم

از عشق را غریق دریای وهم ساخته بود !؟


آری دردانه ی خلیق خیال من، اما این تو بودی

 که با غمض و غمزه ی نگاهت

سببی شدی تا که بیرونشان کشم باز

 و زنگار زمانشان بزدایم از رخ؟


تا که ناگهان، خویش را در هیأت جوانی 

عاشق و سودازده ی عشق

فرهادی بی پروای زخمه ی جان شیرین

مجنونی بی هراس اسارت لیلای تن

و منتظری آنسوی زمان

همراه و هم قبیله ی خیل عاشقانی

در مرتبه ی دیدار یار

ایستاده در برابر تاریخ

میان دشتهای آتشناک فکه و جفیر

برفراز تپه های به صف نشسته ی صبور سومار

و در حالیکه به بازی گرفته بودیم

جان و جنم را... و جهان جاحد حیرت زده را

باز شناسم و دوباره باز یابم ...

خاطرات عشق هائی اسطوره ای 

عاشقانی باشکوه که شکوه از معشوق،

ننگ عشقشان بود

و هم در آیینه ی دل به تماشا نشینم 

هنگامه ی پرواز پرستوهایِ باران خورده 

تا اوج و معراج عشق

و پیدا کنم مسیر نسیم رهائی 

رنگ بی رنگی عاشقی ...

خودم را ...

تو را ...

و  همه را ...



پ.ن :

آنچه در مقابل چشمان عزیزان گذشت،

 دلسروده ایست برآمده از مهربانی و صفای دل انسانی بزرگ

 و استادی فرهیخته که با چشمان بخشنده ی خود، نگاه عمیق

و بی حاشیه را به من آموخت و با صداقت ساده وصمیمی خویش

 (  گمشده ی روزگارما)

همهمه و هیاهوی ذهن ، معطوف به خاطرپریشی  زمانه را

از شانه های خسته ی خاطرم با تواضع و فروتنی تمام  ،

 بر زمین آسودگی گذاشت، گرچه هدیه ای باشد نه در

 اندازه و شایسته ی حضرتشان، بلکه صرفن برگ سبزی

 باشد تحفه ی درویش ، برای تکریم مقام دوستی و عشق

شاگرد به استاد گرانقدرش.

امیدوارم که مورد قبول واقع شود،