ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

پرواز بی تکرار بر فراز آزادگی *

به جستجویت،

قرون را بی وقفه و خستگی ناپذیر

همگام نسیم جانگداز خاطره 

همپای امواج اشتیاق دیدار

همسوی کوچ پرستوهای عاشق

همراه بیداردلان شب گریز

هم قبیله ی قربانیان بیقرار ظلم و اقتدار

 همدرد دردمندان دست دشنه ی بیداد

و هم آواز خنیاگران و نغمه پردازان آزادی و اختیار

پس پشت نهادیم

و به شوق تکرار نگاهت

همه جای این جهان پهناور را

گذشتیم و گذر کردیم 

از کوههای هراس آور فقر

بیابانهای عریان ظلم و جور

صحراهای دهشتناک غصب و غارت

و دریاهای عمیق بی عدالتی و جهالت

و تا همین روز و روزگار

تن خسته و غبار گرفته را 

کشید بار جان خویش کرده 

 و به آرزوی اینکه بیابیم تو را

آمدیم و آمدیم


اما، ای ابهت همه ی اعصار

 ای فخر قرون رفته و نارفته

ای بهت و اعجاب همه آزادگان تاریخ

و ای بی تو جهان در خواب بیخبری

کجایی اکنون؟ بگو کجایی؟

که بی تو جهان در پرتگاه عسرت

هنوز هم گرفتار طوفان جور

و اسیر بیماری خفقان  

چنان افتاده به درماندگی و استحصال

که در نزار نفس و استحاله ی جانش

اما ، با همه ی باور و عمیق قلبش

گویی بیشتر از هر زمان دیگر

تو را میخواهد و از پی سالها و سده ها

باز تو را میجوید و باز خواهد آمد

به جستجوی تو...

به استقرار راه تو...


* دلنوشته  ای به یاد و به تکریم نوردیده ی پیامبر خاتم (ص) و نماد و الگوی

آزادگی و حریت همه ی قرون


یقین پوچ

 مانده ام  من! 

آری مانده ام با این آوار سقم ظلمت 

که نفس بریده 

از جان ساکنان ویرانهٔ موهوم من 

کو باد سخت سحری خدایا ؟

که جارو کند غبار راه رونده را!


چشمانت را عمیق و پر آب کن

که قطره قطرهٔ این آب ناپیدا 

روزی بر دامن عشق رؤیائیت

که حرام حریم لقمه ای نان خواهد شد

یکریز میباید گریست!


در این غوغایِ هیاهو 

با یقینِ پوچ 

کاش در بندِ زور!

نه گرفتارِ توطئهِٔ سکوت 

که چاووشِ سرکشِ عشق هم 

به گوشَت آشنا نیست دیگر!

تنها توئی و دریغِ بارقهِٔ امیدِ فریادی

که در خاطر خفتهٔ خفت بار مانده است!


آری همسفر روزهای بیقراری 

بمان با من،باز با من بمان 

ولی از خواب خیابان خاموش،

هیچ خبر مگوی !

هم از شانه های خسته از خوف فردا

و هم از هراس مکرر بیداری نابهنگام 

و حکایت آن نسل سرافراز زود پرواز

که نمیدانم به آزادگیش ببالم 

یا به رنجی که کشید و با خویش آورد،

 سخت بگریم!

ازینرو، آری، دیگر از هیچ مگوی

فقط  با من بمان

که بی تو هیچ خواهم بود.


افشاگری

میخواهم افشاگری کنم
و از خاطراتم با تو بگویم
از تو که چون 
"خوابِ بی غصه "
"باورِ بی تردید"
"برجِ بی قرض"
و "دمِ بی دغدغه"
با من انگار، از روزِ زادن، 
خصمِ مادرزاد بودی!
و هم "حسرتی سرد و سایه گون"
که با "چرخهایِ ارتجاعیِ باورت"
پس از نشاندنم 
بر "صندلیِ آسودهِٔ قرارت"
و راندن چو بادِ پاییزی
بر "پهنهِٔ جادهِٔ پیچ در پیچِ پندارت"
و در "کشاکشِ دشتهایِ بهشتیِ سینه ات"
و یا بر "سریرِ جنگلهایِ استواییِ سرسام آورِ گیسوانت"
و حتّی بر "بامِ ابرهایِ بارانی و برقِ تندرِ نگاهت"
وقتی که "محو و مستِ رنگین کمانِ ابرویت"
و "شیدا و شیفتهِٔ شهدِ نوشینِ لبت"
شیرجه میزدم به زمینِ سفت وسختِ زندگی
تا حرفی ، از جنسِ خویش ، بشنوم
ناگهان ، بی هیچ خبر از "رجِّ روُیاهایِ من"
 و نیز "ردیفِ باورهایِ به تاراج رفته ام"
بی مهابا، از رویِ «روح و روانِ آزرده ام»
و تندیسِ خالی از آبرویِ بر باد رفته ام
راحت و آرام ، رد میشدی! 
و لهم میکردی!
و گاه ، از «دودِ دریغِ نگاهت»
به وقتِ رفتن، خفه ام!

از پسِ گذرِ سالهایی سخت و صعب
و بر دوشِ موجِ فراموشی نهادنِ
آن همه نا مردیها و نا مرادیها
وقتی ، به تصادفی صرف، در بیمارستانی
شبِ روزِ سیزده بدر را گره زدیم
به سپیدیِ صبحِ فردایش
تو گفته بودی از روزگارانی
تواَمانِ دردِ بی عشقی
و رنجِ عشقی به بازی گرفته شده
تا جایی که قبل از اعتراف 
خاکسترش بر بادِ غرورت رفته بود!
من امّا، آب شده بودم از خجلتِ نشناختنِ تو
که گویا از آخرین دیدار
از عمرِ تو سی سال گذشته بود!
ولی به زعمِ تو، 
از عمرِ من شاید فقط ده سال!

تو رفتی امّا، از راحِ رفتن 
هنوز، من از رنجِ تو در رنجم
و از درخواستِ نابجایِ تو رنجیده تر
مانده ام میانِ عقل و دل 
دل از تو رمیده و در تردید است 
عقل امّا، تفاوتِ سن را علم کرده 
و به بیست سال اختلاف میاندیشد!
باید با دکتر"هولاکویی" مشورت کنم
گر چه آشکار است نتیجه
امّا، سرنوشت را خداوند رقم میزند.
تا او چه بخواهد،
برایِ من، برایِ تو
یا برایِ ما...

ماجرای دل٭

تــورامیـــخواهـــم ای آرامـــــش دل    

چــقدرتـــرس دارم ازایـن خـواهـش دل 


شـــایدگـرفــتارِوهــــــم وخـــــیالـم 

کـــه بــــاز افـــتاده ام درچالـــش دل  


مــن گـمِ دریـــایِ ظلـــمت بــــوده ام 

حــسرتـــم فـانوســی تا تابــــــشِ دل 


می رفت به سرعـتِ صــوت قــطارِعـمر 

دریــــــغ ازبــــهاران بــی رامــش دل 


بـه فـرسایـش افــتاد،عـقـل ازدورنــگی 

بــــمانـــد غــصه یِ بــازســـازش دل 


فـــراوان کشـــید دل، غمــــبارِ یــاران 

خـــــارج ازتـــــوان وگنــــجایـــش دل 


شـــــده درمعـــرضِ طوفـــانِ بهـــتان 

نیــاری خــم بـه ابـــرو،با پـــالایش دل!؟


 سپـس فــارغ زچــشمِ دوسـت ودشــمن 

قـــطره هابه چـــشم ازخـونــــبارش دل؟ 


زمــانـــی نیایــــد،کارازدســت عــــقل 

گویــند: گــوش ســپاربـه،فـرمایــش دل 


چــون حاصــلِ هــرکار،طــیِ سـیرِعــمر

 فقـــط مانــده نقــــش درگــــزارش دل 


زآنــکه شــیریـن باشــد،ربـطِ عــقل ودل 

سَـــرِمجـــنون گــزار،بـــــربالــــشِ دل