ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

هوای ناشسته!

 دردا و حسرتا !

همنشین!

هوا ناشسته است، 

دیگر چه جای نشستن؟

بگذار، گام به گام، 

منزل به منزل برویم ...

موٌمنانه برویم ... تا 

سرزمین سبوح سحرگاهان، 

تا ساحل سرودهای سبکبار بیداران 


با تو هستم! 

درین شب آکنده از سکوت و سیاهی صرف

از من مخواه غزلی بسرایم

وقتی که شلیک مکرّر ضجه های دلآزار 

از پس ناله های نحیف ناامیدی 

از هر سوی آسمان بی ستاره 

همچون دایره ی میانی سیبل کمانداران 

به سر و روی ما، فرو نشسته اند

آری، از من مخواه برای تو 

ای مهراوه ی سایه شکن و نور گسترم

ترانه ی رفتن بسرایم! 


نه، نازنین 

بگذار امشبی را 

باران، به این آزار مستمر

با ترنم تکرارش پایان دهد 

باور کن! فرصت برای غزل گفتن

از درد دوری و رنج رفتن 

در سحرگاهان رویش روشنا 

گرچه سخت و صعب 

اما بیشتر و شیرین تر خواهد بود.




فروردین ۹۷ /م-باج


بهشت نان و باور

شاید این حس غریب و حال کرخ
به تردیدم افکنده باشد که چرا
دراین قبرستان شرقی شلوغ 
هیچ صورت آشنایی نیست؟
و ازاین همه کالبد آرمیده بر تختهای تسلیم 
یکی را یارای شنیدن سکوت!؟
گوئی در معبر گردباد نسیان نهاده ایم 
برنتافتن محدودیت خدا را 
و پشت پا زدن بر آن لذتهای اغواگر 
شاید چون هنوز رنج و اندوه را نمیدانستیم! 
و تقسیم نور و نان را ! 

خدا را، ای مهرآفرینم!
اگر روز ازل در دوزخم انداخته بودی!
یقین من سر به عصیانم نمی برد!
که عجبا! من تخطّی به گاه تنعٓم میکنم!

خدایا ! ای عشق آفرینم!
در این فضای مه آلود و وهم انگیز
که همه ی آبها آلوده شده اند
من پرومته ی دیگری را میجویم
تا روشنی را از آسمان به زمین آورد
که ما را گویی، پاکی و نور و تلنگر میکند 
عاقبت بیدار!

خدایا ! ای شور آفرینم!
من بوی تو را چون بوی نان به گاه گرسنگی
و بوی خاک باران خورده 
در آخر تابستان یک روستا، میشناسم 
و چون شبنم که برای رهایی و اثبات خویش  
تمام شب را به انتظار بوسه ی آفتاب 
صبوری میکشد، میدانم که ما سرانجام
از صحرای صریح تردیدها
و کویر کبرای تصمیم ها، گذرخواهیم کرد
و قطعه ای از زمین را به سان تصویری 
که از روز ازل با خویش آورده ایم 
«همان که هست تا اینهمه رنج را 
بی محابا به جان بخریم»
خواهیم آراست!
نامش: بهشت نان و باور!
همه اگر، تو با غمزه ی نگاهی 
خناس زمین و خسوف آسمان 
و ما هم خمودی و خواب را 
از جان خسته ی این سرزمین ببریم و بزداییم.

پ - ن: بی بهانه:
"خوشبخت، آدم بدبختی است که انسان بودن خویش را به دست فراموشی سپرده است 
 اما خوشبختی یعنی اینکه آدم رنج تحمل کسی را نداشته باشد!"