ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

خسته از روزگار

نمیدانی چقدر از این روزگار خسته ام 
و از سرچشمه های خشک انتظار خسته ام 

من از دروازه های باز ابتذال انبوه 
هم از شبهای شرانگیز نابکار خسته ام    

خمیده بالای سرو و شکسته قامت قوم 
ز کولاک زمستان و جفای یار خسته ام 

صداقت گم شد و رونق گرفته بازار ریا
در آیینه ی قسط و جور از غبار خسته ام 

اگر روزی صدای خنده می آمد به گوش ما
امروز از سیل خون از چشم خونبار خسته ام 

ندیدم تابش شادی و شور از نگاه تو 
و من از شوره زار چشم آن نگار خسته ام 

و گر کزکرده ام زیر دو طاق ابروی جانان 
چرا ساکن نباشم؟ وقتی از گذار خسته ام! 

خراب آبادِ آسوده خوابان، می شود خراب 
قرارِ دار چو سَحَر باشد از بیدار خسته ام

خدایا اختیار از ما ستانده شد به حیله ها! 
بگو چاره مگر چیست؟که من ازناچارخسته ام

کجا رفتند آن مردان سربه زیر ساده دل؟ 
حالیا، از حریص نگاه بوتیمار خسته ام   
 
بگو بر ما چه رفته از هجوم تار سایه ها؟ 
که از بالابلندی های هر حصار خسته ام ! 

چرا رفت و هنوز هم میرود خیل هزاران !؟
چه گویم؟ چونکه از«بردار و الفرار»خسته ام!

نمی بینی گرفته آسمان را تیره ابرها !؟
نمیدانی من از ‌رگبار سرد اجبار خسته ام !؟

 در گرفته نزاعی سخت به اسم آیین خدا !
که بیش از دو جهان ازین انتحار خسته ام 

 اگر سرشارم از فریاد یا تهی از هر عناد 
چون که از خویشتن خیش هم،بی اختیارخسته ام

برو آراد اندیشه ی بد مکن ، زیرا که من
ازین غوغا زده دنیای بی کردگار خسته ام


مهاجر

درین غربت غریب

آن سیاهپوش 

که هر روز غروب

اندک اندک 

غرق دریای خون آلود شفق 

آخرالامر،سایه ی سیاه شب میشود

هم وطنی است 

که در پی فلقی محال 

روزی ناگهان افتاد

درین غربت غریب




پ-ن

اتفاق این گردون حاصل تماشای هم تباری سیاهپوش در یکی از کشورهای همسایه بود که هر روز موقع غروب به بالای برجی بلند میرفت تا غروب آفتاب را بنگرد، اما سایه اش،گاه تا نیمه های شب قابل رؤیت بود! و ناگهان محو میگردید.



از لحظه تا روز

اضطراری بهت آور، 
زیرِ باران ریزِ نور، 
پلک زدنی آنی 
و تسلیمِ نگاهی ...
به ارتفاعِ دورترین ستاره ها ... 

سپس، از لحظه تا روز، 
هنگامهِٔ هجمهِٔ حیرتی بود 
که زآن پس مرا 
تا کرانه هایِ زیستنی، 
گاه شورانگیز 
و گاهی 
لبریزِ تردیدهایِ وهم انگیز
به قصدِ رؤیتِ رخسارِ باوریِ گمشده 
به پیش میبُرد...

میانهِٔ راهِ رفتن بود، 
جایی که زمین و زمان، 
ناشکیب ازچنبرهِٔ سیاهی، 
امّا، هزارهِٔ عاری از صبح را
پیراهنِ تن کرده بودند،
غافل که کششِ قلبِ زمین 
و داناییِ ذهنِ زمان، 
تنها، زئوسی میطلبد
تا به زیر کشد، 
برقِ آسمان را، 
-بی آتشی دیوساز-
سپس، تلاقیِ نور 
و خاکِ باران خورده 
و تولّدِ انسانی 
که تاراندنِ سیاهی را
ودیعه از خالقش 
درتوان دارد.

هستیِ من!
ای قاب شده چشمِ تو در، 
روز و شبِ نگاهِ من؛ 
دراین برههِٔ بی رقیب 
از گره خوردگیِ قسمت، 
اگر با غروریِ غریب، 
قربتِ قدم هایِ عشق را 
پسِ پشتِ خود 
با سراسرهستیِ سربه تو سپرده ام،
هنوز هم، احساس میکنم، 
میدانی چراست؟! 
زآن روی که من، 
بی تمنّایِ هیچ پیامبری 
که به صلیبِ شقاوتش کِشند
یا سر به کوهِ ناچاریش نهند، 
تنها، آری تنها 
با سُبحهِٔ سیّالِ عشق 
در سِحرِ سَحرگاهان 
و افسونِ سپیده دمان 
- برگرفته از 
خوابی خارق آسا -
تو را که دیر زمانی، 
گمت کرده بودم، 
بازت شناختم
و به شکرانه ایِ مدام، 
روبرویِ رنگین کمانِ هزار پرتوِ رویت 
به نماز ایستادم ...

و تو ای ...
دیر آشنایِ دلآرامِ من ،
اکنون، مگذار،
چون اقاقیایِ ساحلِ اقیانوس
از بی آبی، تلف شوم !؟
بگذار، چون نسیمی نهیف ...
یا حتّی! نرمنازِ هوایی نزار
هرازگاهی، از کرانهِٔ زلفانت بگذرم!
و تا دلتنگیِ کشندهِٔ دیگر...
در عمیقِ شب 
و گیسویِ تو ...،
گم شوم، 
محو شوم ...،
و دوباره 
با دمیدنِ نور 
در خاکِ باران خورده، 
تولّدی دگرگونه آغاز کنم.


تقدیم به هنرمند خوب کشورمان، ...

سِحرِ آوازش مگر تا کجا بُرْد 
بی خبر از من،مرا تا خدا برد 

گوئیا خنیاگری در کنهِ اوست 
او که قومی را به گذشته ها برد

خیلٍ طرفدارانِ عاشقش را 
بی مهابا تا لبِ اقتدا برد 

بارها رؤیت شده در واحه ای 
غریبه ای را سویِ آشنا برد 

نامِ وی از سویِ دوستانش بحق 
استاد بی بدیلش جابجا برد  

بگذار بگویم که او در همه عمر 
لحظه ای آرام نشد و جفا برد

چونکه او فخر و فخار ملت است
خالقش، همواره دور از بلا برد

آه اگر آراد خبر داشت که عشق 
آدمی را سوی حق بی بها برد