ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

جدائی یا رهائی! (ترانه)

تو رفتی اما بعد از تو، هنوزم گیج و مبهوتم
 برو توجیه نکن کارت، که مث کوه باروتم 

تو این دل صاحب مردم، چقد حرفا تلمباره!
گفتنشون حالا دیگه، بگو چه ارزشی داره؟

دو سالی بود میدونستم، هوای زندگیم سرده
موندن تو آخرین ایستگاه، کابوسی از غم و درده 

حقیقتن با رفتارت، به عشقمون تو بد کردی
 به جای گفتن احساس، فضارو سردسردکردی 

 چقد باید تاسف خورد، به حال آنکه میدونه 
 دلش بازندگی نیس و، حواسش هم توی خونه 

بهونه هاتو من اول، به چشم ضعف خود دیدم
اما از آتش عشقت، نه گرمی و نه دود دیدم 

  همون لحظه که فهمیدم، دل تو با من همراه نیس
 به خود گفتم دیگه جایی، واسه ی غصه و آه نیس 
                                                                                   
 درسته که هدر دادم، از عمرم یه دو سه سالی
  تجربه ی غریبی بود، که درسم داد و گوشمالی 

درین دنیای بی عشقی، که هیچی مث سابق نیس
کسی که گفت دوست داره، عزیزم آنکه عاشق نیس

  بزار بگم عزیز من، درین دنیای چون و چند 
 آنکه میگه دوست داره، شاید برات یه چاهی کند

بهشت نان و باور

شاید این حس غریب و حال کرخ
به تردیدم افکنده باشد که چرا
دراین قبرستان شرقی شلوغ 
هیچ صورت آشنایی نیست؟
و ازاین همه کالبد آرمیده بر تختهای تسلیم 
یکی را یارای شنیدن سکوت!؟
گوئی در معبر گردباد نسیان نهاده ایم 
برنتافتن محدودیت خدا را 
و پشت پا زدن بر آن لذتهای اغواگر 
شاید چون هنوز رنج و اندوه را نمیدانستیم! 
و تقسیم نور و نان را ! 

خدا را، ای مهرآفرینم!
اگر روز ازل در دوزخم انداخته بودی!
یقین من سر به عصیانم نمی برد!
که عجبا! من تخطّی به گاه تنعٓم میکنم!

خدایا ! ای عشق آفرینم!
در این فضای مه آلود و وهم انگیز
که همه ی آبها آلوده شده اند
من پرومته ی دیگری را میجویم
تا روشنی را از آسمان به زمین آورد
که ما را گویی، پاکی و نور و تلنگر میکند 
عاقبت بیدار!

خدایا ! ای شور آفرینم!
من بوی تو را چون بوی نان به گاه گرسنگی
و بوی خاک باران خورده 
در آخر تابستان یک روستا، میشناسم 
و چون شبنم که برای رهایی و اثبات خویش  
تمام شب را به انتظار بوسه ی آفتاب 
صبوری میکشد، میدانم که ما سرانجام
از صحرای صریح تردیدها
و کویر کبرای تصمیم ها، گذرخواهیم کرد
و قطعه ای از زمین را به سان تصویری 
که از روز ازل با خویش آورده ایم 
«همان که هست تا اینهمه رنج را 
بی محابا به جان بخریم»
خواهیم آراست!
نامش: بهشت نان و باور!
همه اگر، تو با غمزه ی نگاهی 
خناس زمین و خسوف آسمان 
و ما هم خمودی و خواب را 
از جان خسته ی این سرزمین ببریم و بزداییم.

پ - ن: بی بهانه:
"خوشبخت، آدم بدبختی است که انسان بودن خویش را به دست فراموشی سپرده است 
 اما خوشبختی یعنی اینکه آدم رنج تحمل کسی را نداشته باشد!" 

یواشکی بگو (جاذب نیکو)

خاتون مـن ، اِشـاره را ، یواشـکی بگو
اَسـرارِ قلبِ پـاره ، را ، یواشـکی بگـو 

فـریاد می کشـم ، که عزیـزی بـرای مـن
امّـا تـو این ، شـراره را ، یواشـکی بگو

من در تماسِ عشـقِ تـو پیـدا شـدم ، ولی 
گم کرده ام شـماره را ، یواشـکی بگـو

عاشـق شـدم ، بدونِ تـو ، خـوابم نمـی برد 
رویـا بپـوش و چـاره را ، یواشـکی بگـو

دسـتی ببر، به قـربت و تسـبیح و فـال مـن 
در گوش مـن اسـتخاره را ، یواشـکی بگو

من آسمانی ام ، به زمیـن ، دلخوشم نکـن 
آسـمانِ بـی سـتاره را ، یواشـکی بگـو

هـرگز به رَهـنِ شـب ندهی ، کُنـجِ سـینه را 
بـا عشـقم ایـن اِجـاره را ، یواشـکی بگـو

در هر دقیقـه ، حـادثـه تمـدید می شـود
دلشـوره ای دوبـاره را ، یواشـکی بگـو

دانـی که موش دارد ایـن دیـوارِ خانه مان
هر حرفِ بـی قواره را ، یواشـکی بگو

ما بار شیشـه می بریم از بیـنِ صخـره ها 
تشـویشِ سـنگِ خـاره را ، یواشـکی بگو

آبـی گذشـته از سَـرِ تاریـخِ زخـم ِ مـا
دردهـایِ این هِـزاره را ، یواشـکی بگو

جـاذب ، نگو ، کنایـه و ایهـامِ واژه را ! 
تفســیرِ اسـتعاره را ، یواشـکی بگـو

اِفشـا نکن که سـفره ی دل ، بـاز می شـود 
سـربسـته کن ، عصاره را ، یواشـکی بگو

دارد هُبـوط مـی کنـد اِنـگار ، آدمـی
این درد بـی کناره را ، یواشـکی بگـو

روزگار عبث!

 روزان سنگین پای و شبان پای بر جای 

 و نفس هائی مانده در تنگنای! 

روزی اگر به سالی گذرد

 وصف ساده ی روزگار من و توست !

 روزگاری که نفس، آه است و آه،

فرجام نفس ! 


 هیهات! هیهات!، مرکب روزانی چنین  

از نفس افتاده، لهیده  جان و پوسیده تن   

 کجا تواند کشد، بر تکیده دوش خویش 

صلیب سیاه سرنوشت مردمانی 

که سالهاست، دوری از آفتاب 

به کنج دنج دخمه های دیجورشان 

مجبور کرده است!؟  


من امّا، داغ ننگی بر جبین از روز واقعه ! 

به هیأت سواری رم کرده 

از صدای پای خویش، میان جنگلی هزارآوا 

چنان گم گشته ام گویی، که روزی 

سرنوشتم را میان مکعب های تفرعن پیشه ! 

به عبثی تکراری جستجو میکردم! 


  و اکنون، همه روز 

به شاخه ی پیچکی می اندیشم

که از اتاق خواب من، بیرون رفته

و راهش را از فراز پرچین 

بسوی کوچه ی خیال، جستجو میکند.