ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!
ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

ایـــــن خـــــام ره نرفتــــــــه

خفتــــه خــبرندارد ســـردرکـــنارجانـان! کــه ایـن شـب درازباشــددرچــــشم پاسبانــان!

رهی معیری (یادایام )

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم 

در میان لاله و گل آشیانی داشتم 

 

گرد آن شمع طرب می‌سوختم پروانه‌وار 

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم  


آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود 

عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم 


چون سرشک از شوق بودم خاکبوس درگهی  

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم 

 

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود 

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم 


درد بی‌عشقی ز جانم برده طاقت  

ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم  


بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش  

نغمه‌ها بودی مرا تا همزبانی داشتم 


      

عماد خراسانی (بیگانه نواز)

دلم آشفته ی آن مایه ی نازاست هنوز

مرغ پرسوخته درپنجه ی بازاست هنوز


جان به لب آمدو لب برلب جانان نرسید

دل به جان آمدو اوبرسر نازاست هنوز


گرچه بیگانه زخود گشتم ودیوانه زعشق

یار،عاشق کش وبیگانه نوازاست هنوز


گرچه هرلحظه مدد میدهدم چشم پرآب

دل سودازده درسوز وگدازاست هنوز


همه خفتند به غیرازمن وپروانه وشمع

قصه ی ما دوسه دیوانه درازاست هنوز


گرچه رفتی زدلم حسرت روی تونرفت

دراین خانه به امید تو بازاست هنوز


این چه سوداست عمادا که تودرسرداری

وین چه سوزیست که درپرده ی سازاست هنوز



سایه (بیداد همایون)

فتنه ی چشم تو چندان پی بیدادگرفت

که شکیب دل من،دامن فریاد گرفت


آن که آئینه ی صبح وقدح لاله شکست

خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت


آه از شوخی چشم تو که خونریز فلک

دید این شیوه ی مردم کشی ویادگرفت!


منم وشمع دل سوخته ، یارب مددی !

که دگرباره شب آشفته شدوبادگرفت


شعرم ازناله ی عشاق غم انگیزتراست

داد ازآن زخمه که دیگر ره بیداد گرفت


سایه ! ماکشته ی عشقیم که این شیرین کار

مصلحت را ، مدد ازتیشه ی فرهاد گرفت





سایه ((درکوچه سارشب)

دراین سرای بی کسی ،کسی به درنمیزند

به دشت پرملال ما،پرنده پر نمی زند


یکی زشب گرفتگان ،چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سارشب،درسحر نمی زند


نشسته ام درانتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین ،سپیده سرنمی زند


گذرگهی است پرستم که اندراوبه غیرغم

یکی صلای آشنا ، به رهگذر نمی زند


دل خراب من دگر ، خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین ، خراب تر نمی زند!


چه چشم پاسخ است ازین،دریچه های بسته ات؟

برو که هیچکس ندا ، به گوش کر نمی زند!


نه سایه دارم ونه بر، بیفکنندم وسزاست

اگر نه بر درخت تر ، کسی تبرنمی زند